May 1, 2007
احساس مي‌كنم

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ :
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین ؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین .
آه ای یقین گمشده ، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافی ام ، اینک! به سحر عشق ؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم
در چشم من
به آبشار اشک سرخ گون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگ ام
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس.

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دست اش آینه
گیسوی خیس او خزه بو ، چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یأس :
" آه ای یقین یافته بازت نمی نهم!"
- احمد شاملو
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 7:36 AM | Permalink |


5 نظرات بهاري شما:


  • At 5/01/2007 10:09 AM, Anonymous Anonymous

    خيلي خوشكل شدي بهت مياد . شعر هم خيلي زيباست لذت ميبرم شعر نو مي خونم از فروغ كه بزاري كه كولاك كردي گرچه كه دوتا نسخه كامل از كتابش دارم يه دفتر دستنوشته هم از شعرش

     
  • At 5/01/2007 1:57 PM, Anonymous Anonymous

    مبارک بر تو جنگل شادی

     
  • At 5/01/2007 4:02 PM, Blogger roze

    با تغيير قالب كلي تغيير كردي، از شعر ممنونم خيلي خيلي زيبا بود

     
  • At 5/09/2007 8:17 PM, Anonymous Anonymous

    nemidonam man 2 hafte inja nabodam benazaram enghadr motefavet miad ya vaghean kheyli tarze negahet avaz shode dostam....
    kheyli kheyli daram inja hal mikonam fogholade mani ghashangi dare...

     
  • At 7/03/2007 2:12 PM, Anonymous Anonymous

    سلام

    من امروز اسم بلاگ شما رو از بلاگ diaryincanada
    ديدم


    کتاب تيستو سبزانگشتی يکی از جذابترين کتابهای دوران بچگی من بود و شما اولين کسی هستين که می بينم اين کتاب رو خونده. واسه همين تصميم گرفتم يکی از ملموسترين خاطره های دوران کودکيم رو برای شما بازگو کنم.

    فکر کنم 9 سالم بود که اين کتاب رو مامانم برام خريده بود يعنی حدود سال 63 و اوج جنگ ايران و عراق

    فضای مدارس و مربيان اون موقع رو هم که لابد خودتون حدس ميزنين. من شاگرد خيلی درسخونی بودم و به همين علت مورد توجه مربيان. روزی که شروع کردم به خوندن اين کتاب اينقدر برام جذاب بود که با خودم بردمش مدرسه که تو زنگ تفريح بخونمش. وقتی که زنگ خورد و همه تو صف وايستاديم, من ميخواستم اگه توی اين مراسم خسته کننده نيم ساعته فرصتی دست داد کتاب رو بخونم رفته بودم ته صف (معمولن شاگرد زرنگها جلوی صف وايميستادن). طبيعتن اين کتاب دستم بود و چون موقع مراسم صبحگاهی بايد (به سنت يک پادگان نظامی) از جلونظام و خبردار ميداديم و دستها رو پشت کمر قرار ميداديم و من هم دستهام و بالطبع کتاب پشتم قرار داده بودم. يه دفعه فهميدم يکی کتاب رو از دستم کشيد بيرون. من سريع برگشتم ببينم کی بود که ديدم ناظممون که ديده من جلوی صف نيستم اومده منو ته صف پيدا کرده و توجهش به کتاب جلب شده. من (بجه بودم ديگه) فکر کردم وای الان چقدر ازين کتاب خوشش مياد و حتمن از من ميخواد که به کتابخونه مدرسه امانتش بدم. (اون موقع ازين چيزا خيلی معمول بود) من هم با خودم فکر کردم که بايد بهش بگم که اول بايد کتاب رو خودم تموم کنم و بعدش هم از پدر مادرم اجازه بگيرم.

    ولی وقتی که رفتم ازش کتاب رو بگيرم برعکس انتظاری که داشتم کلی از کتاب بدگويی کرد و منو مؤاخذه که چرا اين کتاب رو ميخونم. فکر کنم اشکال کار من اين بود که اول زِير بار نميرفتم و من بچه 9 ساله ميخواستم مربی حزب اللهی مون رو راضی کنم که اين کتاب خيلی قشنگه و بعدش واسه اينکه کتاب رو از چنگش در بيارم حاضر شدم هر چی ميگه قبول کنم.
    من تعجب کرده بودم که چطور تو اين مدت کوتاه تونسته بود اين کتاب رو بخونه ولی بعدن يادم اومد که اولش ازم خواست که داستان رو براش تعريف کنم و من هم که فکر کنم اون موقع رسيده بودم به اون قسمتی که تيستو قبل ازينکه جنگ شروع شه ميره با انگشتاش تو لوله های توپ کارخونه پدرش گل و سبزه ميکاره همه اونچه که خونده بودم رو برای آقای ناظم تعريف کردم. خلاصه آقای ناظم اينقدر ازينکه خانواده تيستو بورژوا بودن (البته اينها جملاتيه که الان برای توضيح انتقادات اون موقع ايشون بکار ميبرم) و ما اون موقع برای تخم مرغ بايد تو صف وايميستاديم و اينکه تيستو از جنگ (که لابد حتمن مقدس هم بوده) بدش ميومد عصبانی بوده که با خودش فکر کرده اين داستان چقدر برای من و همسنهای من (سربازان آينده) بدآموزی خواهد داشت. خلاصه چنان قشقرقی به پا شد که نگو (شايد هم اون موقع برای من خيلی زياد به نظر رسيده). اون زنگ رو نذاشت من سر کلاس برم و پدر مادرم رو کشوند مدرسه که بهشون يادآوری کنه با اين کتابها زمينه انحراف اين طفل معصوم رو فراهم نيارن. نميدونم بابام با چه طرفندی تونست اون کتاب رو از چنگ آقای ناظم در بياره
    ولی به هر حال بنده از بردن هرگونه کتاب به مدرسه و تبادل اون با همکلاسيهام بعلت جلوگيری از بروز چنين مشکلاتی منع شدم.

    و تا سالها تيستو سبزانگشتی يکی از کتابهای مورد علاقه من بود. يادمه حتا تا 15 يا 16 سالگی هر موقع کتاب جديدی نداشتم باز ميرفتم و اين کتاب رو ميخوندم و آرزو ميکردم که ای کاش من هم يه سبزانگشتی بودم