Sep 27, 2006
مريم پاييزي
پاييز اومده،
پاييز زرد با روزهاي كوتاهش
پاييز زرد كه به فصل شروع زمزمه هاي مرگ طبيعت مشهوره
پاييز كه فصل مهاجرته
پاييز كه هم خاطرات خوب توش داشتم
هم خاطرات تلخ
من هم كه اصل پاييزيم.
متولد ماه مهر
همراه زندگي يك پاييزي ديگه

عوض شد...
قالب وبلاگم رو مي گم.
خواستم بگم ما پاييزي ها
مثل فصل تولدمون نيستيم
ما سبزيم ، هميشه پر از لطافت بهاري هستيم.
سعي هم مي كنيم به سبز بودن ديگران كمك كنيم
از زردي و نفرت و دشمني هم متنفريم
شاد باشيد و سبز!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 11:13 AM | Permalink | 4 comments
يك تجربه
يك تجربه :
يكي از همكارا جديداً كلي از مداركش رو كه شامل
كارت ماشين،بيمه نامه هاي ماشين، گواهينامه، كارت معافيت،
دو سه تا كارت عابربانك، كارت خريد پارسيان و ... بوده رو گم كرده
ماجرا رو امروز داشت برام تعريف مي كرد
كه برگشتني از يه جشن تولد كه براش كلي شيك كرده بوده
موقع سوار شدن به ماشين براي اينكه بتونه كتش رو بذاره رو صندلي عقب
كيفش رو ميذاره رو سقف ماشين...
و البته به دليل آلزايمر مزمني كه كليه جووناي امروزي بهش دچارن
معلومه چي ميشه ديگه!
بعد از كلي مسير تازه يادش ميفته كه اي دل غافل...
خلاصه ميره كل مسير رو تا جايي كه ميتونسته ميگرده
ولي خب هيچي پيدا نميشه.
خوشبختانه تو كيفش شماره تلفنش بوده و همون شب كسي
زنگ ميزنه كه وقتي داشته ماشينش رو پنچر گيري ميكرده
كيفش رو پيدا كرده!
فردا صبحش ميره كيف رو تحويل مي گيره ولي دريغ از مدارك
طرف محدوده اي رو كه كيف رو پيدا كرده بوده ميگه اين دوست ما
ميره اونجاها رو ميگرده، عابربانكهاش رو پيدا مي كنه
ولي از كارتها خبري نبوده...احتمالاً قبلاً از كيف افتاده بوده
نتيجه 1 : اگه اين همكار ما ازدواج كرده بودن اين مشكل براشون پيش
نميومد، چون مدارك رو ميتونستن بدن خانمشون بندازه تو كيفش.
نتيجه 2 : باز هم اگه ايشون ازدواج كرده بودن و با خانمشون مشتركاً
از ماشين استفاده مي كردن، مطمئناً يه كيف يا دفترچه اي تهيه ميكردن
و همه مدارك رو ميذاشتن تو اون تا لازم نباشه هي هردفعه دونه دونه مدارك
رو به هم بدن، در نتيجه الان هم مدارك يكي يكي گم نميشد!
نتيجه 3 : هميشه وقتي تولد ميريد تنها نريد همراهتون يكي رو ببريد
كه موقعي كه كتتون رو در مياريد كيفتون رو بديد بهش!
البته سعي كنيد با اين شخص روابط صميمانه بدون رودربايستي داشته باشيد.
تا روتون بشه موقع كت در آوردن كيفتون بديد نگه داره واستون.
نتيجه گيريهاي بعدي رو خودتون انجام بديد.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 10:52 AM | Permalink | 1 comments
حس من؟
اون روز يه سوال پرسيدي
اون هم اين بود كه حالا كه تصميم اوليه رو گرفتي
احساست چيه؟
نميدونم اون موقع باز چه حسي بهم دست داد
كه گفتم هيچي...
ولي تو گفتي كه حس خاصي داري
كه حس بدي نيست.
خب راستش رو بخواهي
من هم خيلي هم بي حس نيستم راجع به اون ماجرا
من هم به نسبت خوشحالم
اگرچه خب خودت مي دوني هنوز هم احساس بين زمين و آسمون بودن مي كنم.
نميتونم دقيق بگم چه حسيه
حس خوشحالي، حس ترس، حس عدم اطمينان، حس دودلي
و هزارتا حس پيچ در پيچ ديگه كه اصلاً نميدونم چي به چيه!!
ولي چون ميدونم تو رو دارم هيچ كدومشون روم تأثير نميذاره.
مثل هميشه كمكم كن.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 10:49 AM | Permalink | 2 comments
Sep 26, 2006
افطاريهاي رمضان
واي امان از اين ماه رمضون و رقابت افراد تو افطاري دادن...
از اونجايي هم كه افراد اكثراً شاغل هستن
يه پنجشنبه ، جمعه مي مونه كه بتونن همديگر رو دعوت كنن
البته من اين رو ميگم براي اينكه اصولاً خودمون اگه كسي
وسط هفته دعوتمون كنه خيلي احتمال پاييني داره كه بريم
اصلاً به روي خودمون نمياريم در نتيجه يادم نمي مونه كه اصلاً كيا
ما رو وسط هفته دعوت مي كنن.
خلاصه اين چهار تا آخر هفته اي كه تو ماه رمضون وجود داره
براي ما كه هميشه از اول ماه رزرو شده است.
ما زوجهاي جوون هم كه طفلكي هستيم و خيلي وقتها ميشه كه
دو جانبه دعوت ميشيم...از اونجايي كه زورمون هم به فاميل نميرسه
و نميتونيم جواب رد بديم...هميشه مجبوريم از قبل كلي برنامه ريزي كنيم
كه خونه كي براي افطار بريم و خونه كي براي شام...
البته براي اين انتخاب چندتا فاكتور رو در نظر مي گيريم...
اينكه كدوم خونه اش به ما سر راست تره!
اون رو ميذاريم براي شام كه بعدش راحت تر برگرديم خونه
اينكه كدوم سفره افطارش باحال تره يا برعكس...
البته برعكسش كمتر اهميت داره چون طبعاً شام براي همه يه جوره
يا مرغه يا جوجه كباب و كباب و ...
ولي افطار اهميتش بيشتره...نوع نوني كه خريده ميشه
انواع مرباها و يا آش و حليمي كه گذاشته ميشه!
ديگه ظرف اين سه چهارسال خوب فاميل همديگه رو شناختيم ;)
اصلاً سر همين فاكتورهاي انتخابيه كه من خودم اصلاً افطاري نميدم
فكرش رو كه مي كنم كه اين همه بساط براي سفره افطار بايد آماده كنم
رنگ از رخم مي پره!!
بي خيالش ميشم با جاش...
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:43 AM | Permalink | 4 comments
اين قديميها
اين قديميها مخصوصاً اونايي كه به خاطر مسائل سلامتي شون
نميتونن خيلي هم از خونه خارج بشن
هنوز تو حال و هواي گذشته ها باقي موندن
تو حال و هواي اون موقعها كه همسايه ها به هم محبت مي كردن
اگه كسي نذري داشت يه گروه بزرگ از همسايه ها جمع مي شدن و كمك مي كردن
اگه كسي مشكلي داشت امكان نداشت بقيه تنهاش بذارن
واي به روزي كه اين فرد مسن رو از محله قديمي اش هم دور كرده باشي
و الان تو محله جديدي زندگي كنه
حالا بيا و ثابت كن كه به خدا ديگه مردم مثل قديما نيستن
مگه باور مي كنن؟؟
باز هم اسم صغري خانم و سكينه خانم رو ميارن كه بله اگه اونا بودن اِل مي شد و بِل مي شد.
هي ميرن و ميان و ميگن مثلاً اينجا چيه مردم عاطفه ندارن
نميدونيم همسايه مون كيه!!
خلاصه همسر گرامي ما مادربزرگي داره كه تو اين مايه هاست.
سالهاست كه سعي مي كنه مراسم افطار شب احياش رو برگزار كنه
سالهاست كه هنوز روز هفت ماه محرم آش مي پزه
هرسال هم نيروهاي كمكي دارن كمتر و كمتر ميشن
براي اينكه اونايي كه هنوز به اين مسائل اعتقاد دارن سنشون داره بالاتر مي ره
جوونا هم كه ميتونن كمك كنن اصلاً از اين كارا خوششون نمياد.
اطرافيان نزديكشون هم مثل دخترها، انقدر مشغله ذهني و كاري دارن كه
واقعاً دلشون نميخواد اين كارها انجام بشه
ولي و فقط و فقط به خاطر دل اين فرد مجبورن به اين كارها رضايت بدن.
باقي موندن رو يه سري اعتقادات توسط بعضي نسلها
خيلي افراد نسل بعدي رو اذيت مي كنه.
ولي آيا كسي راه حلي ميتونه داشته باشه؟
البته به قول مامان يه راه حل داره...
اين نسل برن!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:42 AM | Permalink | 0 comments
Sep 25, 2006
روزه داري
خب ماه رمضان باز هم از راه رسيد.
نميدونم چرا افراد نسبت به ماه رمضان حساسيت پيدا كردن.
البته روزه گرفتن يه مسأله كاملاً شخصي است
كسي مجبور نيست روزه بگيره ولي تو محيطهاي كاري
و اجتماع خب طبعاً اون شخص دچار مشكلات زيادي مي شود.
يادمه تو دانشگاه مي رفتيم سر ظهر در به در دنبال يه كلاس خالي و پرت مي گشتيم
تا بريم با خيال راحت غذا بخوريم
البته ميدانستي كه در هر كلاسي كه بسته است يعني اينكه چند نفري آنجا مشغول صرف ناهار هستند.
پارسال تو واحدي كه بودم، اكثراً تو مايه هاي روزه خواري بودن غير از يك نفر
كه البته ايشان هم آنقدر آدم منصف و واقعاً دينداري بود كه براي نماز ظهر مي رفت مسجد نزديك شركت
ما هم از خدا خواسته تو يه ربعي كه ايشون نبودن دلي از عزا در مياورديم.
حالا امسال هم اميدوارم سر ظهر آدم غريبه تو اتاقمون نياد...
اگه اينطور بشه خب ميشه نرم نرمك يه كاريش كرد.
تا عصر از گشنگي نميريم!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:50 AM | Permalink | 4 comments
مهدي
به به حاج مهدي آغميوني استنفوردي
از اينورا...
خوش اومديد...
صفا آورديد.
بيشتر ببينيمتون!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:48 AM | Permalink | 1 comments
IELTS
نميدونم حالا كه من به فكر افتادم توجهم جلب مي شه
يا خيلي وقته اين مسأله وجود داره و من توجهي نمي كردم.
ولي جديداً دست خيلي از آدمها كتابهاي آمادگي آزمون IELTS رو مي بينم.
يعني افرادي در سنين مختلف تا حتي شصت سال!!
خوش به حالشون...
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:47 AM | Permalink | 1 comments
Sep 24, 2006
مريم غيبگو
امروز يه اتفاق جالب برام افتاد.
هميشه موبايلم رو به عنوان ساعت كوك مي كنم:D
تا صبح بيدارم كنه
و هميشه اگه البته صبح لازم نباشه حتماً زود بيدار شم
ميذارمش دم دستم تا صبح كه زنگ زد بتونم زود خفه اش كنم
و دوباره يه ده دقيقه اي چرت بزنم.
ديشب تا خوابيدم رو تخت يادم افتاد كه موبايل رو از كيف در نياوردم
تا دم دست بذارم . توجهي نكردم و خوابيدم.
صبح ساعت زنگ نزده بيدار شدم و آماده بودم كه كم كم ساعت زنگ بزنه
چون مجبور بودم براي خاموش كردنش از جام بلند شم و البته از طرفي هم دلم نميومد زودتر برم...
خلاصه ساعت مبارك زنگ زد و جالب اينجاست كه وقتي داشتم
به طور خواب آلود از جام بلند ميشدم
يه لحظه يه حسي بهم دست داد و اون هم اين بود كه احساس كردم،
الان كه گوشي رو مي بينم ، يه اس ام اس هم رسيده
و البته اولش حس كردم شايد از دوستي باشه كه ديروز بهم زنگ زد
و من چون امكان صحبت كردن با او را نداشتم گفتم بهش بعداً زنگ مي زنم كه
البته به خاطر اينكه دير رسيدم خونه نشد.
ولي بعدش در ذهنم ديدم كه اس ام اس از نسيم است.
همه اين اتفاقها در زمان بلند شدنم رخ داد...
و وقتي رفتم و گوشي رو برداشتم تا زنگش رو قطع كنم...
ديدم دقيقاً برام اس ام اسي اومده است و البته اس ام اس از نسيم بود!!
يه چند ثانيه اي هنگ كردم...
نميدونم اون احساس اوليه رو خواب ديده بودم
يا ارتباطم با عالم ماوراء برقرار شده؟ :D
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:29 AM | Permalink | 1 comments
محبت به ديگران
يه كار خيلي بد كردم
كه ميدونم با عكس العمل سخت گروهي از اطرافيان ممكنه مواجه بشم.
ولي اصلاً برام مهم نيست.
جديداً يه قولي به خودم دادم كه:
كاملاً انفعالي برخورد كنم...
يعني اصلاً نه به كسي بگم چه هدفهايي دارم
نه نظر خاصي در مورد مسائل جمعي بدم
و البته رو نظر هيچ كس حرف نزنم
بذار همه به حال خودشون خوش باشن
بذار فكر كنن نظر خودشون آخرشه!
فكر كنن انتخابشون بهترينه!
فكر كنن تصميمشون عاليه!
اصلاً اينجوري همه شاد ميشن و خوشحال!! D:
آخه ميدوني فكر مي كنم دنيا ارزش اين حرفها رو نداره
كه بخواهيم ديگران رو با مخالفت با عقايدشون رنج بديم.
از اين به بعد اگه سوالي هم بخوان در مورد اهدافم بپرسن
مطمئناً مي پيچونمشون...
يه جوري مي گم كه نفهمن چي به چيه و از طرفي هم فكر كنن
تصميماتي كه دارم با تصميمات اونها يكسانه...
O La La
چه حالي ميكنن ها!!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:26 AM | Permalink | 3 comments
Sep 23, 2006
پاييز
بازم پاييز اومد...
ديروز يه چند باري فقط نشستيم پاي تلويزيون تا شايد
آهنگ «همشاگردي سلام» رو بشنويم.
ولي حيف ديروز پخش نكرد!
فقط آهنگ «مدرسه ها وا شده ...همهمه برپا شده ...»
رو شنيديم و البته دو تايي باهاش همخوني كرديم.
ولي ميدونم كه يكي هست كه اين روزها خيلي دلش ميگيره
براي اينكه اون موقعها نذاشتن درس بخونه
براي اينكه احساس مي كنه تمام انرژي و استعدادش سر اين تفكر احمقانه
كه دختر نبايد درس بخونه از بين رفته
براي اينكه فكر مي كنه مي تونسته مفيدتر از اين باشه
درسته بعدها تونسته تا حدودي درس بخونه و تا دبيرستان رسونده
ولي خب چون سنش بالاتر رفته بوده ديگه به خاطر ازدواج نتونسته كاملترش كنه
خيلي راضي اش نميكنه
الان هم با وجودي كه سالها گذشته و اطرافيان هم هميشه به او تأكيد مي كنند
كه تو بهترين فردي با اين بچه هايي كه داري
با اين زندگي اي كه ساختي
و اينكه لازم نيست حتماً هر دو نفر زن و مرد كار كنن
يا به قولي در خط مقدم زندگي باشن
باز هم هميشه كساني كه به اسم دين ذهن مردم رو خراب مي كرده اند
رو نفرين مي كنه!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:39 AM | Permalink | 7 comments
دوست قديمي
ديشب براي اولين بار در جمعهاي دوستانه بعد از دانشگاه حضور پيدا كرده بود
حضورش و ديدنش مخصوصاً با ظاهر جديد و پوشش كاملاً اسلامي برايم عجيب بود
البته با شناختي كه از او دارم ازش بعيد نبود.
اين دوست ما ، از اون افرادي بود كه هميشه نسبت به همه چي حساسيت داشت.
خودش انواع شوخي ها رو با ديگران انجام ميداد
يا همه را مورد تمسخر قرار ميداد،
ولي امان از زماني كه كسي ميخواست جوابش را بدهد يا خلاصه با او شوخي اي بكند
خلاصه اعصاب درست و درموني نداشت و در مورد همه چيز حرص مي خورد.
اين وسط مادرش هم درگذشت و مشكل ما در برخورد با او به عنوان دوستان نزديك
دوچندان شد.
بعد از دانشگاه هم كل ارتباطمان شايد به دو يا سه بار تماس تلفني ختم شد.
دليلش هم اين بود كه من يكي ديگه حوصله ناز كشيدن
و محبت كردن و غرغر شنيدن رو نداشتم
دلم ميخواست زندگي خودم رو بكنم و خوشبختانه مسأله ازدواجم هم باعث شد
همه دوستان هم خودشون كنار بكشن!!
ديشب اومده بود و خوشبختانه از روزهاي سر حاليش بود...
اگرچه باز دو سه تا تيكه اي اومد كه جا داشت جواب اساسي بهش بدم
ولي خب نمي خواستم شب خودم رو خراب كنم
پس فقط نشستم و مواقعي كه حرفهاش بوي خوشي ميداد
باهاش حرف زدم،
هرجا حس مي كردم داره ميره تو مايه هاي غر و سيستمهاي سابق
خودم رو با بچه سهيل سرگرم مي كردم.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:37 AM | Permalink | 0 comments
Sep 20, 2006
Ou est tu?
Alo! Shayesteh!
as-tu arrivée au Canada? Comment ca va?
Tu nous manques! On souhaite que tu es contente là-bas et tu es en train de t'amuser!
Tu a entendu que notre amusement est fini? On doit étudier meilleur…
On ne peut pas continuer comme avant…Notre examen final était trop difficile et on est très désespérée!
On attende de t'en entende!
Bonne Chance!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:41 AM | Permalink | 3 comments
دوقلوها
من هميشه وقتي از كنار خانواده اي رد مي شدم كه بچه دو قلو داشتن ، دلم به حالشون مي سوخت
هميشه مي گفتم چطوري با اينا سر مي كنن؟
براي خانواده هايي با قلهاي بيشتر كه فكر كنم فقط خدا بايد بهشون رحم كنه!!
خلاصه ديروز يكي از همكارهاي مرد واحد
كه دو تا دختر دوقلوي 12-13 ساله داره
داشت ماجراهاي خودشون رو با اين دو تا تعريف مي كرد.
اينكه اين دوتا كاملاً همسان هستند
به طوريكه ايشون به عنوان پدرشون نميتونن از هم تشخيصشون بدن
خلاصه انقدر اين دو تا سر خريد وسايل و ديگر تجهيزات سر خانواده
بلا آوردن كه نميدونن چيكار كنن.
خيلي دوست دارن وسايلشون شبيه هم باشه
از اونطرف هم وقتي وسيله يا لباس يكيشون خراب ميشه
زير بار نميره كه مال خودش بوده و ميندازه گردن اون يكي.
تو مدرسه معلمها از دستشون عاصي اند، چون اين ميره سركلاس اون يكي و برعكس...
البته جالب اينجاست كه چون اين دو تا عملاً سومين تولد در خانواده بوده اند
يكيشون تمام هزينه هاش از صدور شناسنامه تا بيمه و بقيه خدمات اجتماعي
دولتي محسوب شده و يكي ديگه خصوصي! براي اينكه هيچ تبصره اي براي يه
همچين مورد استثنايي وجود نداشته است.
از نظر روحي و احساسي هم خيلي به هم نزديكن به طوريكه تو شرايطي كه از همديگه
دور هم باشن ، اگه براي يكيشون اتفاقي بيفته اون يكي زود متوجه ميشه و با بي قراري يا گريه
اين رو به ديگران مي فهمونه!
پدرشون با اين اوصاف خيلي هم نگران ازدواجشون بود،
حق هم داره ، حالا از مسائل اشتباه گرفتنشون توسط همسراشون بگذريم،
فكرش رو بكن يكي زودتر ازدواج بكنه، يكي ديرتر!
يكي همسرش پولدارتر باشه اون يكي نه!
يكي همسرش مهربون و عاشق ، اون يكي خشن و ...
واقعاً با اين احساس نزديكي كه اين دوتا دارن اين واقعاً يه مصيبته!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:39 AM | Permalink | 1 comments
چرا نميذاريد خوش باشيم؟
امروز رو به اميد چهارشنبه خوشگله بودن شروع كردم
ولي دريغ كه ساعتي از آغاز كار نگذشته
با دريافت نامه هاي اين شركت مشاور كه
ديگه حتي نميخوام اسمشون رو هم بشنوم
روزم خراب شد
خداي كي ميشه از شر اين پروژه مزخرف شيراز خلاص شم
چرا تموم نميشه
ديگه اصلاً دلم نميخواد هيچ كدوم از افرادي رو كه
رو اين پروژه كار مي كنن ببينم...
كاش ميشد تحويلش ميدادم به يكي ديگه ادامش مي داد.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:38 AM | Permalink | 2 comments
Sep 19, 2006
آقايون همه فن حريف

راستش من هميشه اعتقاد داشتم و دارم
كه آقايون در يك زمان فقط مي تونن يه كار انجام بدن
مخصوصاً زماني كه اون كار فوتبال ديدن يا غذا خوردن باشه
يعني قشنگ احساس مي كني،گوش و چشم و كل حواس متوجه اون قضيه است
من يكي كه ميدونم تو اين مواقع صحبت كردن با همسر گرامي كاري عبثه يعني انرژيم رو هدر دادم
و مسلماً بايد همه حرفهام رو بعداً تكرار كنم.
ولي حالا اين وسط يه استثنايي بين اين آقايون پيدا شده كه تازه ابراز تعجب مي كرد كه
من! چطور دارم همزمان چند تا كار رو با هم انجام ميدم.O:
خلاصه،
ايشون داشتن تعريف مي كردن كه ديشب در حال انجام كارهاي زير به طور همزمان بودن:
نگهداري بچه در بغل، غذا دادن به بچه ، همزمان صحبت كردن با خانم همسر،
تلفني صحبت كردن با مادر گرامي و البته
فوتبال نگاه كردن و مواظب نسوختن غذا بودن رو هم بايد اضافه كرد.
حالا من يكي دو تا تست گرفتم كه مطمئن بشم حرفهاي خانم و مادر رو خوب شنيدن
يا نه...
ولي فكر كنم زماني بتونم كاملاً مطمئن بشم كه همه كارها رو صحيح انجام شده كه:

بدونم خانمشون اون موقع ازشون نميخواسته كه امروز سر راه مثلاً ماست و شير بخرن

و ايشون امروز نخرن.
يا مادرشون از ايشون نميخواسته كه برن امروز سر راه پيششون و ايشون نرن
و البته بايد ديد شام ديشب ته مزه سوختگي ميداده يا نه...

و همچنين اينكه چندتا لباس بچه مجبور شده خانمشون بعد از غذا دادن ايشون بشوره ...
بايد حتماً خانمشون رو ببينم!!

 
posted by تيستو سبزانگشتي at 11:59 AM | Permalink | 2 comments
امتحان فينال فرانسه
  • واي...يادم رفته بود درباره امتحان فرانسه ام بگم....
    وحشتناك بود
    فكر كن : سوال اول در مورد قيدها بود
    هميشه خدا تو اين ده – دوازده ترمي كه تا الان خونده بوديم
    مثلاً اگه سوال اينجوري داشتن، مثلاً جلوي جمله كلمه يا اسم رو ميدادن
    مي گفتن قيدش رو بسازيد و بذاريد تو جمله
    اين دفعه بالاي صفحه بيست تا اسم و صفت ريخته بودن
    مي گفتن قيدش رو بسازيد و بذاريد تو جمله هاي پايين
    حالا چه جمله هايي...؟؟ اصلاً نميشد حدودي هم معنيش رو حدس زد.
    خلاصه من كه هميشه نيم ساعته امتحانم رو ميدادم و ميزدم بيرون
    موندم تا تقريباً آخرهاي ساعت...
    فقط ميدونم هممون آخر امتحان فهميديم كه ديگه
    اين تو بميري از اون تو بميري ها نيست
    S'amuser و اين فيلمها هم ديگه معني نداره
    بايد عين بچه هاي خوب يا درست بشينيم در طول ترم
    درس بخونيم و اطلاعات و دانش لغتيمون رو ببريم بالا
    يا بريم بشينيم تو خونمون و به پيشنهاد آزاده فكر كنيم.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 11:57 AM | Permalink | 0 comments
Sep 18, 2006
تنبيه
يه فكري به ذهنم رسيد تو جاده و مسير كه داشتيم ميومديم
اون هم اين بود كه چرا ما تنبيه هاي اجتماعي براي افراد نداريم؟
يعني اينكه صرف اينكه بخوايم متخلف رو جريمه كنيم خيلي ديگه جواب نميده
بد نيست مثلاً تو تخلفهاي رانندگي ، راننده هه رو مجبور كنيم
مثلاً تا يه شعاعي از اون منطقه رو بايسته و آشغالهاش رو جمع كنه
يا مجبورشون كنيم تو گشتهاي امداد فعاليت كنن
يعني مثلاً تو يه تصادف مجبور باشن كه كمك كنن به آسيب ديده ها
به نظرم بايد اين كار رو شروع كنيم.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 12:35 PM | Permalink | 2 comments
سفر
رفتيم شمال .
هوا عالي بود. براي اينكه ديگه از اون شرجي هوا كم شده بود
و البته بماند كه از روز دوم كلي هم بارون اومد
به طوري كه مجبورمون كرد سفر رو كوتاه كنيم و برگرديم.
نميخوام بعد از اين خوشگذروني و سفر غر بزنم
ولي خب خيلي چيزها باعث ميشه آدم افسوس بخوره
وقتي ميري توي جنگل يا كنار دريا و قبل از ديدن درختها و زيباييشون
آشغالهاي ريخته شده بر زمين توجهت رو جلب مي كنه
وقتي داري تو جاده رانندگي مي كني
و مي بيني كه تنها چيزي كه براي هيچ كس مهم نيست
جون ديگرونه.
وقتي كه مي بيني ،مردم بدون توجه به اينكه دريا طوفانيه
و هيچ نجات غريقي هم اون طرفها نيست با مانتو و روسري
افتادن تو آب.
وقتي كه...خداييش چرا؟؟
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 12:34 PM | Permalink | 0 comments
Sep 13, 2006
سفر
فردا با هم ميريم سفر
از همه دنيا بي خبر!!
خيلي جو گير شدم مثل اينكه
يادم رفته كه اولش بايد يه امتحان فينال فرانسه رو فردا بدم
بعد بريم سفر
خودشم امتحاني كه تا الان يه كلمه هم ازش نخوندم
دو هفته آخر رو هم كه غيبت داشتم
و طبق عادتم قسمتهايي رو كه نباشم هيچوقت مرور نمي كنم
تا آخر عمرم هم سر اون قسمتها اگر گرامري چيزي باشه اشكال دارم.
خلاصه
يه مرخصي گرفتيم و البته مديرجان يه جورايي ناراحت شدن
حالا نميگم تو مايه هاي سكته زدن...
حالا خيلي هم نبودها .
ولي انقدر من كارشناس خوبيم و تا حالا مرخصيهام به كوتاهي يه روز بوده
كه مديرمون عادت نداره كه ببينه سه روز، سه روز ناقابل مرخصي بگيرم...
خب خلاصه وبلاگ جان ...پنج شش روزي ما رو نمي بيني و خوش خواهي بود.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 3:21 PM | Permalink | 2 comments
مردم سياره ناشناخته
تو سياره تو رسمه كه وقتي به يه سن خاصي ميرسي
پرتت مي كنن به يه سياره ناشناخته ديگه
و بهت ميگن برو كه بقيه عمرت رو بايد تو اين سياره بگذروني
سياره اي پُر از عجايب
پر از مسائل جديد و آدمهاي غريب كه تو ،تو عمرت نديدي
البته قبلش براي ورود به اين سياره
يه كاري روت انجام ميدن
يه آمپولي بهت ميزنن كه توش پُره از دارويي به نام عشق
البته اين دارو تنها كمكي كه بهت مي كنه اينه كه
كورت ميكنه، سستت مي كنه، دست و پات رو در مقابل يه سري از مسائل مي بنده
خلاصه تا چشم واكني و بخواي كمي شناخت پيدا كني
مي بيني تو وسط سياره هستي و اطرافت رو غريبه ها گرفتن
نه زبونشون رو مي فهمي، نه از حركاتشون سر در مياري
خلاصه نه راه پس داري و نه راه پيش
حركاتت، رفتارت، گفتارت هم همه زير ذره بينه
خودشم البته با ديد متهم ،
نه با ديد محبت و با ديد اينكه بخوان ارتباط رو قويتر كنن و بهتر بشناسندت
چيكار ميخواي بكني؟؟
هيچي فقط بايد آسه بري آسه بياي
بايد لام تا كام حرف نزني
ميدوني چرا؟ چون اونا هم نمي فهمن تو چي ميگي.
خب اينجاست كه ميگن دوري و دوستي
بايد بري يه گوشه اي از اون سياره رو پيدا كني كه
انقدر دور باشه كه چند روز يه بارم هيچكدوم از افراد اون سياره رو نبيني
بايد انقدر خودت رو ببندي و قوي كني كه حتي محتاج لطف و كمك اونا نشي
براي اينكه به ازاي هر كمك كوچيك بايد سالها نوكريشون رو بكني
بايد جلوشون نه نياري، بايد جلوشون تعظيم كني و ....
خب البته حق هم دارن تو غريبه اي
تو تنهايي و اونا يه جمع...
تازه تو به خودت جسارت دادي يكي از افراد اونا رو به گروگان گرفتي
آخه وقتي از اون آمپول بهت تزريق ميكردن يه كمي اش رو بهت دادن
تا در اولين فرصت رو يكي از افراد اين يكي سياره آزمايش كني
و تو اين كار رو كردي...
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 10:21 AM | Permalink | 1 comments
بچه گربه
من نميدونم اين حياط ما چه جلوه اي براي جك و جونورها داره
كه همه اش شده مأمن اونها!
دو روز پيش كه نوبت آب دادن حياط بر عهده ما بود
داشتم خوشان خوشان به آبياري گلها مي رسيدم
كه ديدم يه صداي ميوميوي ضعيف
كه البته به ناله شبيه بود مياد.
نگاه كه كردم ديدم بعله!
سه تا بچه گربه كوچولو اونجا تو باغچه زير بوته گل سرخ خوابيدن
و من هم با علاقه فراوان ، آبياريشون كرده بودم
و خيس خالي بودن.
فكر كردين كمكشون كردم؟؟
عمراً!!
مگه وظيفه منه؟؟
معلوم نبود اون مامانشون كجا رفته بود؟
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 10:19 AM | Permalink | 2 comments
Sep 12, 2006
اوركات
بالاخره بعد از مدتها تونستم وارد اوركات بشم
و البته مطلع بشم كه عده زيادي از دوستان
به اقصي تقاط دنيا سفر كرده اند
و زندگي را در آنجا شروع كرده اند.
باز حس قديمي اومد سراغم
آيا برم ؟ آيا نرم؟ D:
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:13 AM | Permalink | 0 comments
خاتون اسرائيلي
ديروز رابطه اصلي اسرائيل و فلسطين رو كشف كردم
و ديدم چه راحت تونستن سر فلسطيني ها رو كلاه بذارن
و زمينهاشون رو از چنگشون در بيارن
اين اتفاق زماني افتاد كه به بابا پيشنهاد دادم
كه قسمتي از آپارتمانش به ما بفروشد
تا بتواند باغي را كه پسنديده است بخرد!
البته بماند كه چون بابا از تاريخ فلسطين مطلع بود
زير بار نرفت.
ولي خب من هم نبايد از اسرائيليها كم بياورم كه!!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:05 AM | Permalink | 0 comments
Sep 11, 2006
موفق باشي
ديروز وقتي شنيدم كه ويزاش اومده
و فقط يك هفته فرصت داره كه ايران رو ترك كنه
تا خودش رو به دانشگاهش معرفي كنه
باورم نشد.
آخه اين شخص يه كمي ترسوست
تو تصميم گيري هميشه مي لنگه
ديروز مي پرسم با كارش مي خواد چي كار كنه؟
استعفا ميده يا مرخصي بدون حقوق مي گيره؟
ميگه نميدونه!!
آخه وقتي فقط يه هفته فرصت داري
ندونستن اينكه چه عكس العملي بايد نشون بدي
يه كم عجيب به نظر ميرسه
وقتي اقدامي رو مي كني
قبلش بايد همه چيز رو سنجيده باشي
و مطمئن باشي كه در لحظه آخر لنگ نموني.
يه كم براش سخت خواهد بود
گرچه فعلاً فقط به خاطر نامزدش اين كار رو كرده
ولي فكر كنم دوام نياره!
البته اگه شانس بياره ، نامزدش هم نتونه ويزاش رو تمديد كنه
چون اون دختري نيست كه بخواد خودش رو معطل اين پسر يا هر پسر ديگه بكنه
مطمئنم كه اگه اين نتونه بمونه ، دختره هم به خاطر اين ول نمي كنه برگرده ايران.
ديگه چهار سال با اين دختر بودن يه چيزهايي رو بهم نشون داده.
حيف كه اين پسر باورش نشد و عشق كورش كرد!
فقط اميدوارم شكست نخوره
بتونه دوام بياره و بتونه بمونه
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:32 AM | Permalink | 1 comments
بخون دخترم
اين فسقلي شروع كرده به شدت فرانسه مي خونه
آخرش تو اين مورد هم از من جلو مي زنه
البته هيچ اشكالي نداره
خوشحالم كه يكي مثل خودم پيدا شده
كه وقتي يه كاري رو شروع ميكنه
تا ته اش ميره
اميدوارم موفق باشه!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:29 AM | Permalink | 2 comments
Sep 10, 2006
چي بگم؟
مثلاً مي خواد نشون بده كه از رفتار من خوشش نيومده
خب من چيكار كنم
فرهنگهاي خانوادگي با هم فرق مي كنه.
من طوري بزرگ نشدم كه بخوام تو موردهاي خيلي كوچيك
با خانواده و اطرافيان رو دربايستي داشته باشم.
نظرم رو سريع بيان مي كنم
حالا خيلي بخوام به خودم عذاب بدم
تو مايه هاي طنز و شوخي وارد ميشم كه مثلاً طرف مقابل بهش برنخوره
ولي اينكه تو و خانواده ات اينطوري نيستيد
و براي گفتن هر چيزي به همديگه صد دفعه ميريد و مياييد و
برنامه ريزي مي كنيد و زمينه چيني مي كنيد
حوصله من رو سر ميبره
مخصوصاً كه اغلب ديدم كه آخرش هم هيچكدومتون
نظر واقعي خودتون رو ابراز نكرديد و سعي كرديد طرف
مقابلتون رو راضي نگه داريد.
جالب اينجاست كه اغلب مواقع هم اين مسائل باعث شده
كه همه چي رو همديگه جمع بشه و
يه دفعه جوش بياريد و با هم قهر كنيد!!
هركس فرهنگ خود را دارد.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 12:09 PM | Permalink | 4 comments
بزرگترها
ديروز از روزهايي بود كه حوصله هيچ كس رو نداشتم.
از شانسم هم مثلاً عيد بود و خب همه از آدم انتظار دارن
كه بهشون سر بزني!
ديگه تو اينجور مواقع حداقلش آدم سعي مي كنه كه
با كسي زياد حرف نزنه.
و واي به حالت اگه بري خونه اين مامان بزرگها و
بابا بزرگها كه به همه چي گير ميدن
و ابراز محبتشون ديگه اعصاب واسه آدم نميذاره.
حال همه كس و همه چيز رو ازت مي پرسن.
درباره كارت اظهار نظر مي كنن.
جالب اينجاست كه بر اساس اعتقاد قديمي شون
هر دفعه كه مي بينندت ازت مي پرسن
هنوز رسمي نشدي؟؟
آخه به چه زبوني ميشه به يه پيرمرد 85 ساله
كه با فرهنگ اداري و كارمند مآبي و ارجحيت شغل رسمي داشتن
زندگي كرده ،
فهموند كه بابا ديگه رسمي نمي كنن
تو رو خدا هر دفعه كه مي بينيمت اين سوال رو نكن.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 12:06 PM | Permalink | 1 comments
Sep 6, 2006
همكلاسي
ديروز تلفني با يكي از دوستان دانشگاهي صحبت مي كردم.
دوستي كه از زمان اردوي آشنايي با دانشگاه
تا آخر دانشگاه هر روز با هم بوديم.
دوستي كه بعد از دانشگاه هم
يه مدتي به خاطر يه كار گروهي تقريبا هر شب همديگر رو مي ديديم.
منتها متأسفانه...
به خاطر عدم اراده ايشان (شايد هم بي معرفتي اش)
و سمپاشي هاي اطرافيان به جايي رسيديم
كه هر دومون روابطمون رو كمتر و كمتر كه نميشه گفت
عملاً يه دفعه قطع شد.
جالب اينجاست كه بينمون هم هيچ حرفي پيش نيومد.
يعني يه كناره گيري مسالمت آميز!
ارتباط اونها با كساني كه از طريق ما باهاشون آشنا شده بودن
ادامه پيدا كرد...
در حاليكه ارتباط ما با همون افراد هم به صفر رسيد.
كجاي كار اشتباه بود؟
نميدونم...
فقط ميدونم ديگه هيچوقت با هيچكس
آنقدر ارتباطم رو نزديك نمي كنم
فقط ميدونم با هيچ دوستي رابطه كاري برقرار نمي كنم
بذار همون دوري و دوستي باقي بمونه
بذار همون سلامت دوستي بدون واسطه باقي بمونه
بذار...
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 12:13 PM | Permalink | 0 comments
عدم اعتماد
نمي تونم اصلاً نمي تونم
نسبت به اين شخص احساس اعتماد بكنم
حتي نسبت به محبتهاش به خانواده هم
يه حس خاصي دارم.
حس مي كنم همه كارهاش با منظوره...
اميدوارم واقعاً اينطور نباشه
وگرنه :(…
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 12:07 PM | Permalink | 0 comments
Sep 5, 2006
دوستان دانشگاه
پنج ساله كه از دانشگاه فارغ التحصيل شديم.
اون اواخرش با همكاري يكي از دوستان يك گروه اينترنتي راه انداختيم.
تقريباً همه همكلاسي ها هم عضو شدند.
هدف اين بود كه بتوانيم با هم در آنجا در ارتباط باشيم.
از زمان فارغ التحصيلي هم سعي كرده ايم هر سال جايي جمع بشويم.
و همديگر را ببينيم.
و زمان و مكان رو تو اين گروه به دوستانمون اطلاع ميديم.
امسال هم باز طبق معمول در همان گروه نظرسنجي اي در مورد مكان و زمان
گردهمايي گذاشته ايم.
تا به حال فقط 5 نفر نظرشان را اعلام كرده اند.
خداييش وقتي يك گروه مهندس فارغ التحصيل از يكي از معتبرترين دانشگاهها
درباره نظردادن و دموكراسي چيزي سرشون نميشه
چه انتظاري از كل مردم هست؟؟
جالب اينجاست نظرسنجي ميذاري كسي جواب نميده
وقتي هم قرار را همينطوري اعلام مي كني
همه ميان و فقط غر ميزنن كه اين زمانش خوب نبود
اينجا چه جايي است ؟ و ...
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:03 AM | Permalink | 6 comments
تشويق خواب آلود
ساعت 12 شب .
برادر كوچيكه عشق موسيقي: بيا اولين اجراي ما رو تو استوديو گوش كن.
من هم در حالي كه چشمانم از خواب نيمه بسته بود گفتم نه
ميرم بخوابم.
طفلكي دلش سوخته و ميگه: خيلي سخته...خيلي ....كه آدم بخواد بي مشوق كار كنه.
آخه داداش من ،
اونوقت شب ، من اسم خودم رو هم يادم نمياد
چه برسه بخوام موسيقي گوش بدم
و بعدش هم حتماً ميخوادي نظرم رو بدوني.
يه كم رحم كن ديگه.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:02 AM | Permalink | 0 comments
قهر
قهر كردن يك زوج خوشبخت ! با هم:
زن: ديگه دوستت ندارم، باهات قهرم.
مرد: آخه من كه كاري نكردم. به هرحال معذرت ميخوام.
زن : اصلاً اهميتي نداره، ديگه حرف نمي زنم.
مرد: ...
نيم ساعت بعد:
زن: عزيزم چايي مي خوري يا نسكافه؟
مرد: هرچي تو بخوري.
زن: نميدونم،من كه چايي مي خورم ، با تو هم كاري ندارم هرچي دوست داري بخور!
دو ساعت بعد:
زن: عزيزدلم، شام آماده است.
مرد(در حاليكه كه كنار زن مي نشيند، همراه با نوازش): مرسي عزيزم دستت درد نكنه.
زن(در حاليكه مرد را از خود ميراند) : به من دست نزن، من با تو قهرم.
آخه خب تكليف رو روشن كن ديگه. يك بام و دو هوا كه نميشه.
يا قهري،
كه در اين صورت اصلاً نبايد حرف بزني، چه برسه شام بذاري!!
يا آشتي هستي،
كه در اين حالت هم نبايد هي الكي قهر بودنت را تكرار كني!!
خودمونيم ها اين جووناي امروزي خيلي ادا اطواري هستن.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:00 AM | Permalink | 0 comments
Sep 4, 2006
سگ
من ميخوام يه اعترافي بكنم:
امروز صبح كه ماشين رو از حياط آوردم بيرون
ديدم كه يك حيواني داره وارد حياط ميشه
باز فكر كردم كه گربه اي است كه هميشه عادت دارد
وقتي در حياط باز است وارد شود
ولي اين بار ...
يك سگ بود!!
خب خيلي هم شجاع نيستم...
تنها كاري كه كردم اين بود كه دوباره با ماشين وارد حياط شوم
بلكه بترسد و برود بيرون
ولي رفته بود توي يكي از باغچه ها و كز كرده بود
حتي پياده هم شدم و با پا تهديدش كردم
ولي از دست و پاي كم و بيش زخمي اش متوجه شدم
كه قبلاً بلاهايي سرش آمده كه اين تهديد من تأثيري نداشته باشد.
خلاصه مدتي چشم در چشم هم مانديم.
و او سرش را انداخت پايين و به سمت انتهاي حياط رفت.
من هم سرم را انداختم پايين و آمدم شركت.
خوشبختانه درهاي ورودي به ساختمان بسته بودند.
ولي اينكه اولين همسايه اي كه بعد از من از خانه خارج خواهد شد
چه عكس العملي نشان خواهد داد...نميدانم
اميدوارم كسي ببيندش و بيرونش كند.
حالا از حياط يا كلا از دنيا برايم مهم نيست.
به هرحال دچار كمي وجدان درد شدم.
به خاطر اينكه اقدامي اساسي در خارج ساختن آن جانور موذي انجام ندادم. ;)
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:12 AM | Permalink | 1 comments
خيالپردازي
ديروز تو مسير خونه سوار يه تاكسي شده بودم
كه چشمتون روز بد نبينه!!
يك پيكان استيشن درب و داغون عهد عتيق
از وقتي كه ماشينها چهار نفر سوار مي كنن
ترجيح ميدم جلو بشينم تا ديگه خيالم راحت باشه
و مطمئن باشم كه آدم عجيب غريبي رو نبايد كنارم تحمل كنم
به جز راننده كه البته عجيب غريبي شون جزء داده هاي ذهني ام است.
خلاصه...
ديروز هم جلو نشسته بودم و البته به خاطر بوهاي مطبوع!
خاص فصل تابستان ...سرم رو كامل از شيشه كرده بودم بيرون.
حس خيالپردازيم گل كرد و هوس كردم كه فكر كنم
تو يه ماشين شيك مدل بالا نشستم
و دارم تو خيابونهاي يك شهر فوق العاده زيبا حركت مي كنم.
خب كم هم موثر نبود.
حداقل رانندگي هاي افتضاح رو بهشون توجه نمي كردم.
از هواي بيرون هم انقدر لذت مي بردم
كه نه تنها متوجه آلودگي اش نشوم
بلكه فكر كنم در يك هواي پاك خنك مختص يك منطقه
خوش آب و هوا سير مي كنم.
گاهي خيالپردازي هم بد نيست ;)
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:10 AM | Permalink | 1 comments
Sep 3, 2006
عروسي
آخه اين مردم چرا درست برنامه ريزي نميكنند؟
خب وقتي مي خواهيد قبل از ماه رمضان حتماً عروسي تان برگزار شود
معلوم است كه سالن در روز مناسب گير نمياوريد.
آخه من كارمند جماعت
چطوري شنبه اول هفته بيام عروسي؟
بابا يه كم زودتر بجنبيد
تا مكان مناسب رو در زمان مناسب پيدا كنيد.
ما جوونا هم كه دلمون واسه يه مراسم شاد كوچيك لك زده
بتونيم يه كم دلي از عزا در بياريم.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:45 AM | Permalink | 1 comments
بمون خونه نسيم!
يكي از دوستاني كه عادت به ارسال ايميل دارد
مدتي بود كه به سفر رفته بود.
در اين مدت من چه عذابي كشيدم
هي outlook رو باز مي كردم
بدون هيچ نتيجه اي!
دوست عزيزم كمتر برو سفر
ببين يه زماني آزاده يه پيشنهادي داشت
برو دنبال اون پيشنهاد
البته خود آزاده هم منصرف شده
چون اين ترم دو نفر از بچه ها
مشخص شده كه نخواهند آمد.مي ترسه كلاسمون حذف شه و ديگه تشكيل نشه.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:43 AM | Permalink | 1 comments
فيلتر
دوستان پرشين بلاگي و بلاگفايي...
مطالبتان را از طريق سايت google reader مي خوانم
ولي به دليل فيلتر بودن پرشين بلاگ و بلاگفا
توسط سِروِر اينترنتم
قادر به كامنت گذاشتن در وبلاگتان نيستم.
جالب اينجاست كه وقتي با لينكهاي پروكسي شكن
هم وارد ميشوم،
كل وبلاگ به جز قسمت كامنت گذاري
باز مي شود.
موفق باشيد.
در اولين فرصت با يه سرور مناسب اين كار را مي كنم.
پ.ن. در مورد سوال شما «مرد اميدوار» دارم فكر مي كنم.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:36 AM | Permalink | 0 comments
Sep 2, 2006
آقايون بازنشسته
مشكلي كه اختلاف سني آقايون و خانمها به وجود مياره
يكي اش زمان بازنشستگي شونه.
داريم تو خانواده كساني رو كه شاغلن هر دو نفر
حالا پدر خانواده بازنشسته شده
ولي براي بازنشستگي خانم چندسالي باقي مانده.
آقا هر روز تو خونه اند، با آرامش و بدون دغدغه و تنش
ولي خب خانم مجبورن هنوز صبحها بيدار بشن و برن بيرون
حالا چه اتفاقي مي افتد؟
هيچي ديگه، اين آقاي محترم سر هر چيز كوچيك گير ميدن
از طرفي چون بيكارن حوصله شون سر ميره و دلشون ميخوان
بعد از ظهرها و يا آخر هفته ها به همه جا سر بزنن
بدون توجه به شرايط خانم.
اينجاست كه آقايون نقش خانمهاي خانه دار غر غرو رو بازي مي كنند.
پس نگيم خانمها اينطورين،
هركي بمونه خونه اين بلا سرش مياد.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 7:33 AM | Permalink | 3 comments
گله نداره!
ببين اگه خودت زود اقدام نكني
و عكس العمل مناسب رو در زمان مناسب انجام ندي
مطمئن باش كس ديگه اين عمل رو انجام ميده
و اونوقت ممكنه رفتارش چندان به مذاق ديگران خوش نياد.
ولي چون اشكال از تو بوده
ديگه قيافه گرفتن و قهر كردن و .... جايي نداره.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 7:31 AM | Permalink | 0 comments