May 29, 2007
چطور ممكنه
جمع شدن همزمان حس قدرت طلبي،
خود بزرگ بيني،
برتري نسبت به ديگران،
در كنار حس انسان دوستي،
محبت به همنوع،
دستگيري از ديگران
عمراً تو يه نفر بتونه اتفاق بيفته،
آخه پدر من ،
براي اينكه به يه مقامي برسي
مطمئناً،
خيلي‌هاي ديگه ناديده گرفته شدن،
خيلي‌هاي ديگه مورد ظلم قرار گرفتن،
و ...
آخه چطور ميخواي باور كنم،
تو خيلي هم به فكر همه هستي
و تمام كارهايي كه مي‌كني به خاطر بقيه است؟؟
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 1:45 PM | Permalink | 5 comments
May 28, 2007
سكوت
هميشه به نظرم وقت خيلي اهميت داشته،
حتي هيچوقت حاضر نميشم خاطره اي
يا موردي كه برام اتفاق افتاده رو براي ديگران توضيح بدم
چون احساس مي‌كنم وقتي سودي نداره،
فقط وقت طرف مقابلم رو گرفتم
و البته مهم‌تر از اون وقت خودم رو تلف كردم
كه يه اتفاقي كه برام افتاده رو
دوباره براي خودم تكرار كردم
ولي از طرفي هم چون آدم پرحوصله ‌اي هستم
خيلي از افراد خوششون مياد و دوست دارن
كه مسائلشون رو براي من تعريف كنن،
البته خب به احترام اين اشخاص،
هميشه با دقت هم گوش ميدم
و البته دوست هم دارم كه بشنوم،
ولي بعضي چيزها ديگه خيلي برام بي‌معني ميشه
و واقعاً نميتونم تحملشون كنم...
واي از وقتي كه كسي بخواد
راجع به مسأله‌اي هـــــــي توضيح اضافي بده
متأسفانه به خاطر خصوصيات شخصي
با گرفتن يك كلمه ميتونم تا آخرش برم
و هميشه توضيحات اضافي برام مصيبت باره.
خدايا چرا مردم از زبان بدن سر درنميارن،
وقتي موقع حرف زدنتون،
طرف مقابل هي اينور اونور رو نگاه ميكنه،
وقتي طرف مقابل با انگشتاش بازي مي‌كنه،
وقتي جمله‌تون رو كامل مي‌كنه
و يا....
يعني تا تهش رو رفته
يعني بسه ديگه،
يعني :

Taisez-vous
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 1:45 PM | Permalink | 4 comments
May 26, 2007
...
خدا به همرات اي خسته از شب

اما سفر نيست علاج اين درد....
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 4:04 PM | Permalink | 7 comments
May 22, 2007
رابرت كه مي‌خواست كوچك باشد

امروز تو شركت

دستام رو گذاشته بودم تو جيبهاي جلوي مانتوم

و از اتاقي به اتاق ديگه مي‌رفتم.

اولين چيزي كه به يادم افتاد

كارتون "رابرت كه مي‌خواست كوچك شود" بود،

احساس كردم دلم ميخواد

همونطوري بي خيالي طي كنم،

يه لحظه تونستم بفهمم واقعاً رابرت چه احساسي داشته.

موضوعي كه دوران كودكي درك نمي‌كرديم،

وقتي تو كارتون ميديديم كه تو محل كارش داره

خيال‌پردازي مي‌كنه...

دلش ميخواد بچه باشه...

تازه دارم دركش ميكنم.

كاش دوباره اون كارتون رو ببينم.

 
posted by تيستو سبزانگشتي at 11:51 AM | Permalink | 6 comments
زندگي
داشت درباره زني صحبت مي‌كرد
كه با يه دختر بچه سه چهار ساله به خاطر اينكه شوهرش معتاده
صاحبخونه انداختدشون بيرون
و هر جاي ديگه هم ميره تا شوهرش رو مي‌بينن
بهشون خونه نميدن
خانواده اش شهرستانن و البته
ازش هميشه ميخوان كه مرده رو ول كنه
و برگرده پيش خانواده اش.
ولي...
ميگه عاشقشه، ميگه نمي‌تونه تركش كنه،
مي‌گفت،
آشنايي كه باهاش ارتباط داره ازشون خواسته كمكشون كنن
حتي پيشنهاد داده بيارنش چند روز خونه خودشون نگه دارن
ولي مي‌گفت،
آخه مگه ميشه به يه مردي كه انقدر اوضاعش بي‌ريخته اعتماد كرد،
دو روز بعد مياد مدعي ميشه كه زن و بچه ام رو بردن،
گفتم:
فكر مي‌كني بشه به كسي كه خودش به فكر خودش نيست
كمك كرد؟
آخه اون مرد كه دلش به حال خودش نمي‌سوزه
چه برسه به زن و بچه اش،
در ثاني اون زن هم يه جورايي قابل تحمل نيست،
چون واقعيت اينه كه وقتي حاضر به ترك اون مرد نيست
يعني عملاً
دلش نه به حال خودش ميسوزه نه دخترش،
فكر مي‌كني من و تو بايد دلمون به حالشون بسوزه؟؟
ديگه از اينكه بخوام به همه فكر كنم خسته شدم،
به خودم قول دادم از اين به بعد فقط دلم به حال كساني بسوزه
كه خودشون دلشون به حال خودشون ميسوزه
كساني كه واقعاً ميخوان پيشرفت كنن
كساني كه واقعاً از شرايط زندگيشون خسته شدن،
بقيه افراد....
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:51 AM | Permalink | 3 comments
May 21, 2007
كنكور فوق ليسانس
با وجودي ‌كه رتبه‌هام طوري هستن كه
به احتمال 99 درصد هيچ جا قبول نميشم،
ولي نمي‌دونم چرا از اينكه جلوي
گرايشهاي انتخابي زده مجاز به انتخاب رشته
حس خوبي دارم.
فكر كنم دليل اصليش اينه كه
هيچي درس نخونده بودم
ولي ميدوني چيه؟
ته دلم...
حسرت مي‌خورم كه چرا واقعاً
هيچي درس نخونده بودم.
حيف شد، خيلي حيف...

پ.ن. از اون خانمي كه ميدونم اينجا رو نمي‌خونه
من هم نمي‌شناسمش
فقط تو جلسه امتحان از رو دستش يكي از درسها رو
تقلب كردم،
واقعاً ممنونم...
ولي يه چيز ديگه،
خيلي كند بودي خداييش،
اگه يه ذره سريعتر جواب ميدادي،
خيلي درسهاي ديگه رو هم باهات چك مي‌كردم،
شايد تأثير بيشتري تو زندگيم داشت،
پس...
به خاطر خودت و به خاطر بقيه
تو رو خدا سعي كن از اين به بعد تو كارات سريعتر باشي
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 11:17 AM | Permalink | 3 comments
May 20, 2007
برو كار مي‌كن!!
اينجا اصلاًَ احتياجي نيست كه
با اجبار و زور خانمها رو تو خونه نشوند،
چون خودشون كم كم به اين نتيجه مي‌رسن
كه اگه بخوان به اون چيزهايي كه ميخوان برسن
البته از نوع خوشگذروني و لذت بردنش
بايد سر كار نرن!!
پاييز و زمستون كه هيچي
ولي تابستون و بهار، من يكي كه از بس دنبال
كلاسهاي ورزشي و تفريحي براي بعد از ظهر
چهار به بعد گشتم و
هميشه شنيدم كه كلاسهاي ورزشي
يا شنا و ديگر كلاسهاي تفريحي براي خانمها
فقط صبحهاست ديگه كامل نوميد شدم.
پس نتيجه‌گيري اخلاقي ميشه:
يا سلامتي يا كار!!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:29 AM | Permalink | 4 comments
May 19, 2007
هستي يا نه؟
ببين مثل اينكه يادت رفته كه باهم تصميم گرفته بوديد،
اقدامات اوليه اش برعهده اون بود،
اون هم كارهايي كه لازم بوده انجام داده،
از اين به بعدش بايد باهم پيش بريد،
ولي تو همراهي نمي‌كني،
چرا حتي ازش يه سوال هم تا حالا نپرسيدي كه
چطور بايد ادامه بديد!
كي بايد شروع كنيد به كار!
چرا عكس العمل خاصي نشون نميدي
چرا نمي‌پرسي ازش كه آيا بعد از انجام دادن اقدامات اوليه
به مشكلي برنخورده يه موقع؟
چرا ديگه سكوت كردي!
آيا از ادامه كار منصرف شدي؟
نكنه مي‌ترسي!
يا انقدر دچار روزمرگي شدي
كه هدفهاي خودت رو هم يادت رفته،
اگه قرار باشه همه چي رو بندازي به دوش اون كه نميشه
فكر نكنم بتونه تنهايي ادامه بده،
اصلاًَ نميشه...
البته يادش مياد وقتي ميخواست براي اينكار با كسي مشورت كنه
بهش گفته بودن كه اول مطمئن شو كه همراهي هم داري يا نه
چون كاري نيست كه تنهايي پيش ببري
حالا داره به اون موضوع ميرسه...
شايد اين هم نبايد ادامه بده
فقط يه اشاره هم كافيه!
منتظر نشونه از طرف توئه!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 10:17 AM | Permalink | 1 comments
May 16, 2007
ناشناس يا شناس؟
ديروز با دو تا از دوستان
داشتيم درباره وبلاگ نويسي صحبت ميكرديم
و اونا هردوشون اين عقيده رو داشتن
كه خيلي علاقمند به اين نيستن كه
بخوان احساساتشون رو از طريق وبلاگ
در اختيار ديگران بذارن،
و از اينكه بعضيها كليه احساساتشون رو
با جزئيات كامل تو وبلاگشون ميذارن
تعجب ميكردن...
راستي هم خيلي جالبه اين كه بعضي افراد اينكار رو ميكنن
آخه مسئله اينجاست كه بعضيها (مثل اين تيستو سبز انگشتي)
مشخصات خودشون رو كامل نميذارن
خب اين مهم نيست...
ولي مشكل از اونجا شروع ميشه كه
وقتي وبلاگ مي‌نويسي بعد از يه مدت
دلت ميخواد كه حتماً خواننده داشته باشي
و خواننده‌هات هم حتماً برات كامنت بذارن
اونجاست كه مشكل پيش مياد،
اگه خيلي شخصي نوشته باشي،
حتماً سعي مي‌كني كه به طور كامل،
ناشناس بودن خودت رو ادامه بدي
ولي...
از اونجا كه هميشه دوستان ناديده براي آدم جذاب‌ترن،
يه روز به اينجا مي‌رسي كه دلت ميخواد
تو يه قرار وبلاگي هم ببينيشون،
و...داستان دنباله دار ميشه،
حالا مسئله اين ميشه كه اگه برات مهمه
بهتره از همون اول قيچي رو بگيري دستت و
خودت، خودت رو سانسور كني
اگه هم مهم نيست،
چرا ناشناس باشي؟؟؟
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 1:06 PM | Permalink | 4 comments
May 14, 2007
جستجوي دوستان قديمي
ديروز يه كار جالب به ذهنم رسيد،
نشستم تو گوگل،
اسم دوستان قديمي رو جستجو كردم،
البته از اونجايي كه ما ايرانيها
هميشه تو هر سايتي هم كه عضو بشيم
يا فعاليتي داشته باشيم
از اسمهاي مستعار استفاده مي‌كنيم
به نتيجه درست و حسابي‌اي نرسيدم
فقط وبلاگ يكي از دوستام رو پيدا كردم
كه البته اون هم سه سالي ميشه كه ديگه
تو وبلاگش چيزي ننوشته :(
خوشبختانه ايميلش بود و بهش ايميل زدم
اون هم سريع بهم جواب داد.
بعد از دوراني كه اوركات تو ايران گل كرد
و به عنوان اولين جايي كه همه بهش اعتماد كردن
و تو اون سايت با اسمهاي حقيقي خودشون عضو شدن،
ديگه هيچ مرجعي براي دستيابي به افراد و آشنايان قديمي نداريم،
اون هم كه فيلتره :(
كاش يه راهي پيدا ميشد!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:45 AM | Permalink | 8 comments
May 13, 2007
كاشان
يه روز هم كه از اين شهر دور باشي
احساس مي‌كني حداقل به اندازه يه هفته اميد به زندگيت افزايش يافته،
جمعه رفتيم كاشان،
درسته كه سفر يه روزه بود و خيلي خسته شديم،
و البته ناهماهنگي هاي تور طبق معمول اعصاب آدم رو خرد مي‌كرد
ولي خب،
تيستو به خودش قول داده كه نه تنها خودش رو ناراحت نكنه
بلكه هميشه سعي كنه تا حد امكان به خودش و اطرافيانش خوش بگذره،

به همين دليل،
تيستو از آسمون آبي كاشان لذت برد،


از آثار باستاني و مخصوصاً نقاشي هاي كمال‌المك لذت برد،


البته يه جاهايي هم از دست اين هموطناش كه به گذشته‌شون احترام نميذارن حرص خورد،

از گوجه سبزها و چاقاله‌هاي باغ كند و خورد بدون اينكه از دل‌درد بترسه،


البته گلاب‌گيري رو هم ياد گرفت !

خلاصه تيستو يه روز زندگي كرد.

 
posted by تيستو سبزانگشتي at 7:31 AM | Permalink | 4 comments
May 9, 2007
تولدت مبارك
ميدوني چيه؟
اگه آدم تولد خودش رو فراموش كنه چي ميشه؟
شايد اشكالي نداشته باشه،
خب اون موقع كه به دنيا ميومدي كه دست خودت نبوده،
شايد اصلاً دلت نخواد اون روز رو به ياد بياري،
مهم نيست درسته؟
ولي، اگه تولد بچه خودت، روز ازدواج خودت،
روز دستيابي به هدف خودت رو از ياد ببري چي؟
اينا رو كه ديگه خودت انتخاب كرده بودي،
پس فراموش كردنش يه جاهايي درست نيست.
يكي از اين مناسبتها تولد وبلاگته!
وبلاگي كه خودت ساختي تا
بتوني توش حرف دلت رو بزني،
تا بتوني توش احساساتت رو تخليه كني،
فراموش كردن روز تولد اون چي؟
نه!
تو اين وبلاگ رو ساختي كه نذاري دچار روزمرگي بشي
اين وبلاگ رو ساختي تا با بقيه فرق داشته باشي،
تا بنويسي و براي اين نوشتن خوب ببيني،
مواظب خودت باش،
چون تو تولد وبلاگ خودت رو
كه بخشي از وجود خودته رو از ياد برده بودي،
مواظب خودت باش،
چون اگه خودت، خودت رو فراموش كني
از ديگران چه انتظاري داري كه به يادت باشن؟
پس مريم خاتون، مريم پاييزي، متولد ماه مهر
و حالا ...
تيستو سبز انگشتي
تولدت مبارك
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:40 AM | Permalink | 7 comments
May 8, 2007
هدف

امروز ديگه حتي به اين مسأله كه
يه روز اون هدف بزرگي كه اين چند روزه واقعاً
از ته دل آرزو مي‌كنم هرچه زودتر بهش برسم،
اتفاق بيفته شك كردم،
مي‌ترسم،
اگه نشه چي؟‌
اونوقت آيا ....

حسرت روزهاي از دست رفته رو نمي‌خورم؟

در ادامه اون هدف بزرگ،
خيلي هدفهاي كوچيك و برزگ ديگه هم
تعريف كردم كه دارم يكي يكي اجراشون مي‌كنم،
مي‌ترسم...
چون تمام اين كارها رو انجام ميدم كه
براي اون هدف بزرگ آماده بشم.

ولي اگه اون هدف بزرگ رو بهش نرسم چي؟
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:45 AM | Permalink | 3 comments
May 6, 2007
لعنت بر...
خدا جون!
به عنوان كارشناس يه كارخونه توليد قير
تو اين دنيا،
حاضرم وظيفه ريختن قير داغ تو حلقوم
اين رستوراندارها و مراكز تهيه غذاي شركتها رو
تو اون دنيا،
برعهده بگيرم.
تو رو خدا اجازه بده
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 12:39 PM | Permalink | 4 comments
ببار اي بارون، ببار
فهميدم چه ام شده،
مسافرت نرفتن عيد تأثير خودش رو گذاشته،
دلم يه مسافرت ميخواد،
دلم ميخواد از اين شهر كوفتي دور بشم
شهر سياه، شهر مرگ،
هميشه تو فيلمهاي دوران كودكيمون
وقتي فيلمش تلخ بود و ماجراي فقر و بدبختي بود،
شهر محل وقوع فيلم همينجوري ابري و دلگير
و گرم و شرجي نشون داده مي‌شد،
محله‌هاي زشت و بدقواره لندن تو اليور تويست و ...
الان تهران مثل همون محله‌هاي قرن نوزدهم لندن شده
بدون رنگ و كدر و خاكستري
دلم رنگ ميخواد،

شادي ميخواد...

 
posted by تيستو سبزانگشتي at 10:28 AM | Permalink | 2 comments
May 5, 2007
...
آسمون گرفته است،
هوا دلگيره،
انگار به شهر گرد مرگ پاشيدن
همونجور شلوغه و آدمها در رفت و آمدن
ولي...
انگار يه عده آدم آهني اند،
انگار هيچ كس روح نداره
اينكه روحيه ندارن رو كه مطمئنم،
همه فقط ميرن و ميان و
كارهاي روزمره شون رو انجام ميدن
اما بدون هدف، بدون انگيزه
آدم همه اش منتظر خبر بده
خفقان كه ميگن اينه؟
كاش كه اين فقط احساس من باشه
كاش كه واقعاً اينطور نباشه
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 12:29 PM | Permalink | 7 comments
May 2, 2007
چرا تيستو؟
وبلاگهاي مختلفي رو خوندم،
به اسامي شون دقت كردم،
هم اسم من كه تو جامعه خيلي هست
و بالطبع و با توجه به آهنگها و ادبيات خودمون
كلمات ساخته شده از اسم « مريم » هم فراوونه
ميخواستم تكراري نباشم،
ميخواستم اسم وبلاگم حداقل به احساسات خودم برگرده،
گشتم و گشتم،
به تمام مراجعي كه فكر مي‌كردم به من كمك كنه رجوع كردم،
فكر مي‌كردم بهترين جا كتابها يا كارتونهاي دوران كودكي‌ام باشه
به خاطر دنياي شيرين كودكي،
و با توجه به روحيات شخصي‌ام:
اينكه از دروغ واقعاً بدم مياد (هرچند از راست‌گويي خيلي جاها ضربه خوردم)
اينكه دوست دارم دو روزه دنيا رو واقعاً ازش لذت ببرم (هرچند ...)
اينكه به عنوان بچه‌اي كه تو دوران جنگ بزرگ شده،
حالم از هرچي جنگ و دعوا و طرفداران اين مسأله به هرنحوي به هم ميخوره،
اينكه اعصابم خرد ميشه وقتي مي‌بينم دنيا رو دارن احمقها پر مي‌كنن و هيچي هم جلودارش نيست،
و خيلي دلايل ديگه،
خواستم اسم وبلاگم يه طوري اين رو نشون بده.
و اما تيستو سبزانگشتي،
كتابي بود كه دوران كودكي‌ام خونده بودمش،
تيستو در خانواده‌اي ثروتمند به دنيا اومده بود،
خانه اي داشتن كه هميشه مي‌درخشيد،
و پدرش صاحب بزرگترين كارخانه اسلحه سازي بود،
با وجودي‌ كه خيلي باهوش بود،
تو مدرسه نتونسته بود دووم بياره و هميشه تو كلاساش چرت ميزد،
در نتيجه خانواده مي‌فرستنش توي باغشون تا از باغبونشون ياد بگيره
و باغبون متوجه استعداد جادويي تيستو كه همون داشتن انگشتان سبزكننده است ميشه،
خلاصه ...
تيستو كه جنگ رو كار احمقانه‌اي ميدونسته،
به كارخونه پدرش ميره و با انگشتانش در تمام سلاحها و توپهاي ساخته شده
سبزه و گل مي‌كاره!
يك روز صبح كه همه از خواب بيدار ميشن و به جستجوي اون مي‌پردازن
هيچ جا اون رو پيدا نمي‌كنن،
تا در انتهاي باغ، در كنار يك درخت رونده ،كفشهاي راحتي اون رو مي‌بينن،
آري، او به آسمان رفته بود،

تيستو يك فرشته بود!

براي تــيســـتو كوچولو،
هـر چـيز دنيـا - جز زيبايي ها و مهرباني هاي كميابش - معنايي نداشت
و تيستوي ساده دل و مهربان،
آرزومند بود تا همه ي نارسايي ها و ناتواني ها و زشتي ها را
با معجزه‌ انگشت‌هاي سبز كننده اش از زيبايي سرشار كند.

من هم همينطور!
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 12:01 PM | Permalink | 5 comments
May 1, 2007
احساس مي‌كنم

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ :
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین ؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین .
آه ای یقین گمشده ، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافی ام ، اینک! به سحر عشق ؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم
در چشم من
به آبشار اشک سرخ گون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگ ام
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس.

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دست اش آینه
گیسوی خیس او خزه بو ، چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یأس :
" آه ای یقین یافته بازت نمی نهم!"
- احمد شاملو
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 7:36 AM | Permalink | 5 comments