وبلاگهاي مختلفي رو خوندم،
به اسامي شون دقت كردم،
هم اسم من كه تو جامعه خيلي هست
و بالطبع و با توجه به آهنگها و ادبيات خودمون
كلمات ساخته شده از اسم « مريم » هم فراوونه
ميخواستم تكراري نباشم،
ميخواستم اسم وبلاگم حداقل به احساسات خودم برگرده،
گشتم و گشتم،
به تمام مراجعي كه فكر ميكردم به من كمك كنه رجوع كردم،
فكر ميكردم بهترين جا كتابها يا كارتونهاي دوران كودكيام باشه
به خاطر دنياي شيرين كودكي،
و با توجه به روحيات شخصيام:
اينكه از دروغ واقعاً بدم مياد (هرچند از راستگويي خيلي جاها ضربه خوردم)
اينكه دوست دارم دو روزه دنيا رو واقعاً ازش لذت ببرم (هرچند ...)
اينكه به عنوان بچهاي كه تو دوران جنگ بزرگ شده،
حالم از هرچي جنگ و دعوا و طرفداران اين مسأله به هرنحوي به هم ميخوره،
اينكه اعصابم خرد ميشه وقتي ميبينم دنيا رو دارن احمقها پر ميكنن و هيچي هم جلودارش نيست،
و خيلي دلايل ديگه،
خواستم اسم وبلاگم يه طوري اين رو نشون بده.
و اما تيستو سبزانگشتي،
كتابي بود كه دوران كودكيام خونده بودمش،
تيستو در خانوادهاي ثروتمند به دنيا اومده بود،
خانه اي داشتن كه هميشه ميدرخشيد،
و پدرش صاحب بزرگترين كارخانه اسلحه سازي بود،
با وجودي كه خيلي باهوش بود،
تو مدرسه نتونسته بود دووم بياره و هميشه تو كلاساش چرت ميزد،
در نتيجه خانواده ميفرستنش توي باغشون تا از باغبونشون ياد بگيره
و باغبون متوجه استعداد جادويي تيستو كه همون داشتن انگشتان سبزكننده است ميشه،
خلاصه ...
تيستو كه جنگ رو كار احمقانهاي ميدونسته،
به كارخونه پدرش ميره و با انگشتانش در تمام سلاحها و توپهاي ساخته شده
سبزه و گل ميكاره!
يك روز صبح كه همه از خواب بيدار ميشن و به جستجوي اون ميپردازن
هيچ جا اون رو پيدا نميكنن،
تا در انتهاي باغ، در كنار يك درخت رونده ،كفشهاي راحتي اون رو ميبينن،
آري، او به آسمان رفته بود،
به اسامي شون دقت كردم،
هم اسم من كه تو جامعه خيلي هست
و بالطبع و با توجه به آهنگها و ادبيات خودمون
كلمات ساخته شده از اسم « مريم » هم فراوونه
ميخواستم تكراري نباشم،
ميخواستم اسم وبلاگم حداقل به احساسات خودم برگرده،
گشتم و گشتم،
به تمام مراجعي كه فكر ميكردم به من كمك كنه رجوع كردم،
فكر ميكردم بهترين جا كتابها يا كارتونهاي دوران كودكيام باشه
به خاطر دنياي شيرين كودكي،
و با توجه به روحيات شخصيام:
اينكه از دروغ واقعاً بدم مياد (هرچند از راستگويي خيلي جاها ضربه خوردم)
اينكه دوست دارم دو روزه دنيا رو واقعاً ازش لذت ببرم (هرچند ...)
اينكه به عنوان بچهاي كه تو دوران جنگ بزرگ شده،
حالم از هرچي جنگ و دعوا و طرفداران اين مسأله به هرنحوي به هم ميخوره،
اينكه اعصابم خرد ميشه وقتي ميبينم دنيا رو دارن احمقها پر ميكنن و هيچي هم جلودارش نيست،
و خيلي دلايل ديگه،
خواستم اسم وبلاگم يه طوري اين رو نشون بده.
و اما تيستو سبزانگشتي،
كتابي بود كه دوران كودكيام خونده بودمش،
تيستو در خانوادهاي ثروتمند به دنيا اومده بود،
خانه اي داشتن كه هميشه ميدرخشيد،
و پدرش صاحب بزرگترين كارخانه اسلحه سازي بود،
با وجودي كه خيلي باهوش بود،
تو مدرسه نتونسته بود دووم بياره و هميشه تو كلاساش چرت ميزد،
در نتيجه خانواده ميفرستنش توي باغشون تا از باغبونشون ياد بگيره
و باغبون متوجه استعداد جادويي تيستو كه همون داشتن انگشتان سبزكننده است ميشه،
خلاصه ...
تيستو كه جنگ رو كار احمقانهاي ميدونسته،
به كارخونه پدرش ميره و با انگشتانش در تمام سلاحها و توپهاي ساخته شده
سبزه و گل ميكاره!
يك روز صبح كه همه از خواب بيدار ميشن و به جستجوي اون ميپردازن
هيچ جا اون رو پيدا نميكنن،
تا در انتهاي باغ، در كنار يك درخت رونده ،كفشهاي راحتي اون رو ميبينن،
آري، او به آسمان رفته بود،
تيستو يك فرشته بود!
براي تــيســـتو كوچولو،
هـر چـيز دنيـا - جز زيبايي ها و مهرباني هاي كميابش - معنايي نداشت
و تيستوي ساده دل و مهربان،
آرزومند بود تا همه ي نارسايي ها و ناتواني ها و زشتي ها را
با معجزه انگشتهاي سبز كننده اش از زيبايي سرشار كند.
من هم همينطور!
مرزها بسته اند
با سیم خاردار و تفنگ
چشمهایت را ببند
غرق رویا
بالهایت را بگشا