May 20, 2006
خسته بود...(1)
خسته بود از اينكه بايد هرشب زور زوركي زود مي خوابيد و صبح زور زوركي زود بيدار ميشد،
خسته بود از اينكه بايد لباسهايي را در هنگام خروج از خانه مي پوشيد كه دوست نداشت.
خسته بود از اينكه حتماً و بالاجبار بايد خانه را ترك مي كرد مكاني كه به او آرامش مي داد.
و البته خسته بود از يك مسير تكراري كه هر روز صبح و عصر تكرار مي كرد....
خسته بود از اينكه بايد در محل كارش، از صبح تا عصر كاري را انجام ميداد كه دوست نداشت.
خسته بود از الكي لبخند زدنها به روي اشخاصي كه احساس مي كرد از نظر عقيده بسيار با آنها متفاوت است.
خسته بود از اينكه بايد در اين دنياي خسته كننده روز را به شب و شب را به روز مي رسانيد.
خسته بود از مهربان بودن نسبت به افرادي كه هيچگاه قدر مهرباني هايش را نمي دانستند.
حتي گاهي از خودش خسته مي شد با وجودي كه آدمي بود كه احترام زيادي به خودش قائل بود و هميشه خود را عالي مي دانست.
ولي از اينكه نمي توانست شرايط را به گونه اي بچرخاند كه خودش دوست داشت علاوه بر خستگي ،كلافه و عصباني هم بود.
كاش مي توانست......
ولي آيا دست خودش بود؟؟
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 8:26 AM | Permalink |


0 نظرات بهاري شما: