دوست داشت ، زمان مدتي مثلاً يك ماه متوقف مي شد تا اون مي تونست تمام كارهاي عقب افتاده اش رو انجام بده . مثل كتابهايي كه روي هم تلنبار شده بود، مثل فيلمهايي كه دوست داشت ببينه، مثل نوشتن خاطراتي كه هميشه اول سال سعي مي كرد به موقع بنويسه ولي وقتي يك مدتي از سال مي گذشت زمان به روز كردنش مي رسيد به ماه به ماه. مثل دوستاني كه دوست داشت باز هم دور هم جمعشون كنه و ....
دوست داشت ، بقيه هم همونطوري كه اون دنيا رو نگاه مي كرد دنيا رو مي ديدند.
دوست داشت، همه نسبت به هم محبت داشتند، اگر هم نه لااقل قدر محبت ديگران رو مي دونستند.
دوست داشت ، همه افراد قدرت اين رو داشتند كه از چهره طرف مقابلشون بفهمند كه چه حسي داره و عكس العملهاي مناسب اون حس رو انجام بدهند.
دوست داشت....
و دوست داشتني هاي او هيچ گاه پاياني نداشت همانطور كه بيشتر آنها نيز هيچ گاه به نتيجه نمي رسيدند.
come on, do as you wish right now, just forget about your job for one day, let it be as it is, and you'll see that you have got nothing else to do honey! try to love what you do! that's what I'm doing ! I love Data structures , I love 20 in my pocket, I love all the shit that i hated before