May 28, 2006
تجربه
او از نفرت چيزي نمي دانست. در خانه اي بزرگ شده بود كه مادر همه را مي بخشيد و هميشه در گوش كودكانش سخن از محبت با ديگران را مي گفت. محبت با همه كس ، از طفل كوچك تا يك سالخورده !
براي او همه انسانها خوب بودند مگر اينكه خلافش ثابت مي شد. خيلي از مواقع هم براي دفاع از اين اعتقادش با بسياري از دوستان نزديكش در مبارزه بود. خوشبختانه خداوند حس خوبي به او داده بود كه مي توانست با دو يا سه ارتباط طرف مقابلش را بشناسد و محدوده نزديك شدن به او را تعيين كند و هميشه هم فكر مي كرد همين حفظ محدوده است كه او را از مشكلات حفظ مي كند، البته تا آن موقع اشتباه هم نمي كرد.
تا زماني كه وارد دنياي كار و منافع مادي شد...
او همچنان با همين اعتقاد ادامه راه ميداد، بدون اينكه باور كند كساني هستند كه حاضرند براي دستيابي به مال و اندوخته بيشتر حتي خواهر و برادر خود را زير پا بگذارند چه برسد به اشخاص غريبه اي مثل او...
خوشحال شد ، زماني كه به وسيله يكي از نزديكان به كاري دعوت شد كه علاوه بر درآمد بيشتر، ارتباطات بيشتري را براي او مي آفريد و او هم شديداً دوستدار روابط گسترده!
ولي ...
باور نمي كرد، بلايي كه در آن دوران دو ساله به سرش آمد برايش به اندازه يك عمر تجربه به همراه آورد. البته و صد البته باعث شد، كلمه تنفر و نفرت داشتن را نيز با جان و دل احساس كند و به زبان آورد.
آه كشيد،
اشك ريخت،
بدش آمد، متنفر شد،
ديگر حاضر نبود بعضي افراد را ببيند و فهميد حتماً لزومي ندارد بعضي مسائل و حرمتها حتماً حفظ شود چرا كه ديگران اين كار را نمي كردند.
بعد از مدتي دوباره توانست اعتقادات گذشته خود را باز يابد، ولي اين بار با گسترده كردن محدوده اوليه نزديك شدن به ديگران، تا دامنه اي كه حتي نزديكترين افراد را هم كه قبلاً وارد كرده بود به بيرون راند...
البته و صد البته ،ديگر براي او، همه انسانها خوب نبودند :(
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 7:48 AM | Permalink |


6 نظرات بهاري شما:


  • At 5/28/2006 3:07 PM, Anonymous Anonymous

    سلام
    دیروز بهت گفتم که همه چی رو مستقیم نگو و ننویس و الان با خوندن این متنی که نوشتی و هیشکی غیر از خودت و اونایی که میدونن نمی تونن بفهمن که تو داری چی میگی و از طرفی یه حس فضولی بهشون فشار میاره که بفهمن منظورت چی بوده و قضیه چی بوده
    این یعنی نوشتن
    خوشم اومد

     
  • At 5/28/2006 4:00 PM, Blogger Coral

    واقعا دو سال طول کشید ؟

    بی خیال یعنی من انقد بزرگ شدم ؟

     
  • At 5/29/2006 7:29 AM, Blogger تيستو سبزانگشتي

    جيغيل من تو چي مي گي؟؟كدوم دو سال رو حساب مي كني و مي گي بزرگ شدي؟؟
    تو كه از اول بزرگ بودي

     
  • At 5/29/2006 12:29 PM, Blogger Coral

    :)) man midoonam kodoom dosaalo migi :D

     
  • At 5/30/2006 2:41 PM, Anonymous Anonymous

    تا حالا خیال میکردم که این اتفاق فقط برای من پیش اومده اونم بخاطر اینکه فکر میکردم اخر نادونها هستم حالا خوشحالم می بینم که این فقط من نیستم که ممکنه از این اشتباهها ( به زعم مردم عادی ) بکنه ولی میگردم تا انسانیت را در تک تک وجود افراد پیدا کنم بقول مولانا : دی شیخ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم ارزوست . همگار شما

     
  • At 5/30/2006 2:44 PM, Anonymous Anonymous

    تا حالا خیال میکردم که این اتفاق فقط برای من پیش اومده اونم بخاطر اینکه فکر میکردم اخر نادونها هستم حالا خوشحالم می بینم که این فقط من نیستم که ممکنه از این اشتباهها ( به زعم مردم عادی ) بکنه ولی میگردم تا انسانیت را در تک تک وجود افراد پیدا کنم بقول مولانا : دی شیخ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم ارزوست . همگار شما