يك زماني بود،تقريباً هرسال هم اگه نمي شد ، يك سال در ميان مي رفتيم يك سفر شيراز.برنامه تعطيلات نوروزي بود.
از آنجايي كه بابا اينها يك دوره اي تو اصفهان و شيراز زندگي كرده بودند به هرحال اونجا دوستاني داشتند و براشون خاطره انگيز بود.
خلاصه از تهران در ميومديم، يه شب رو مي مونديم اصفهان و يك چرخي تو اين شهر مي زديم ، فرداش راه مي افتاديم سمت شيراز. سفرهاي خوبي بود و به هرحال كم و بيش خوش مي گذشت.
ولي الان....
اسم شيراز رو كه مي شنوم مو برتنم سيخ ميشه.همه اش هم به اين دليله كه به خاطر يك پروژه مسخره بايد گاه و بيگاه مأموريتي برم شيراز.
با وجوديكه تو اين يك سال گذشته حداقل 7 باري شيراز رفتم ولي يك بار هم تو اين سفرها قدم به جاهاي پرخاطره نگذاشتم،خيلي از اوقات شده كه پرواز برگشتم زمانش ديروقت بوده ولي از همون ساعت 2 كه از پالايشگاه در اومدم ترجيح دادم بروم و تو فرودگاه بنشينم تا اينكه بروم و داخل شهر را بگردم.
نمي دانم اين كلمه "كار" چه سمي تو وجودش داره كه وقتي اسمش روي هرچيزي مي نشيند ، تمام لذتهاي اون رو از بين مي بره.
تا اين پروژه تموم نشه حتي اگه خانواده پيشنهاد سفر به شيراز رو بدهند جوش ميارم.
فقط یه جمله برای اشتراک با حٌست میگم من هم حتی اگه پروازم 12 شب باشه ساعت دو بعد ازظهر هم که بیام از کارخونه بیرون صاف میرم فرودگاه
نمیدونم حس میکنم میخام به تهران و دلبستگیهام نزدیکتر باشم
دیگه طاقت کار و ماموریتهای اینجوری رو ندارم
خیلی سخته خیلی
شیش سال تموم اینجوری کار کردم توی خارک و ماهشهر
دیگه بسه