- خيلي وقته ديگه اون شر و شور اوليه رو نداري . بگو چي شده؟
- هيچي . مگه بايد چيزي بشه؟ باور كن چيزيم نيست.
- نمي دونم احساس مي كنم ديگه اون آدم سابق نيستي كه من مي شناختم.
اوني كه من چند سال پيش مي شناختم ، هيچوقت يه جا بند نمي شد.
اوني كه من مي شناختم تا من رو مي ديد، از سير تا پياز ماجراهايي كه واسه اش اتفاق افتاده بود رو تعريف مي كرد، تازه از من هم ايراد مي گرفت كه چرا تو چيزي نمي گي.
اوني كه من مي شناختم هميشه مشوق انجام كارهاي عجيب و غريب بود.
اوني من مي شناختم من رو هميشه تو همه كاري همراهي مي كرد. به طوريكه الان هم حس مي كنم نمي تونم تصميماتي رو كه دارم بدون او شروع كنم.
حالا برعكس شده، من كم حرف ، من كم انرژي بايد به تو انرژي بدم. باور كن اجازه ندادي كه من اين كار رو تمرين كنم نميدونم چطوري بايد شروع كنم.
باز هم تو اين مورد هم به تو وابسته ام كه بدونم چطوري مي تونم كمكت كنم. بگو چطور...
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه ی جادوی تو بود