Sep 23, 2006
دوست قديمي
ديشب براي اولين بار در جمعهاي دوستانه بعد از دانشگاه حضور پيدا كرده بود
حضورش و ديدنش مخصوصاً با ظاهر جديد و پوشش كاملاً اسلامي برايم عجيب بود
البته با شناختي كه از او دارم ازش بعيد نبود.
اين دوست ما ، از اون افرادي بود كه هميشه نسبت به همه چي حساسيت داشت.
خودش انواع شوخي ها رو با ديگران انجام ميداد
يا همه را مورد تمسخر قرار ميداد،
ولي امان از زماني كه كسي ميخواست جوابش را بدهد يا خلاصه با او شوخي اي بكند
خلاصه اعصاب درست و درموني نداشت و در مورد همه چيز حرص مي خورد.
اين وسط مادرش هم درگذشت و مشكل ما در برخورد با او به عنوان دوستان نزديك
دوچندان شد.
بعد از دانشگاه هم كل ارتباطمان شايد به دو يا سه بار تماس تلفني ختم شد.
دليلش هم اين بود كه من يكي ديگه حوصله ناز كشيدن
و محبت كردن و غرغر شنيدن رو نداشتم
دلم ميخواست زندگي خودم رو بكنم و خوشبختانه مسأله ازدواجم هم باعث شد
همه دوستان هم خودشون كنار بكشن!!
ديشب اومده بود و خوشبختانه از روزهاي سر حاليش بود...
اگرچه باز دو سه تا تيكه اي اومد كه جا داشت جواب اساسي بهش بدم
ولي خب نمي خواستم شب خودم رو خراب كنم
پس فقط نشستم و مواقعي كه حرفهاش بوي خوشي ميداد
باهاش حرف زدم،
هرجا حس مي كردم داره ميره تو مايه هاي غر و سيستمهاي سابق
خودم رو با بچه سهيل سرگرم مي كردم.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:37 AM | Permalink |


0 نظرات بهاري شما: