Nov 7, 2006
كتاب
ديروز با دوستي قرار داشتم
چون شغلش طوريه كه حتي لحظه بيرون اومدن ممكنه بهش كاري رو ارجاع كنن
قرارمون رو تو شهر كتاب آرين گذاشتيم
تا من هم بتونم يه دل سير كتاب ببينم!
از شركت كه در اومدم يادم بود كه پول زيادي تو كيفم نيست
و بماند كه يادم هم رفت كه از بانك پول بگيرم
در نتيجه فقط تونستم كتاب ببينم.
واي خدا چي ميشد كه من ميتونستم يه شغلي
تو يه كتابخونه داشته باشم...
اون موقع يه لحظه هم كتابي رو زمين نميذاشتم.
ولي جالب اينجاست كه تو خانواده
به اين شهرت پيدا كردم كه من كتاب دوست ندارم :(
فكر مي كنم به اين دليل باشه كه
هميشه هر كتابي از مجيد و مرجان گرفتم
به وقتي خورده كه اصلاً فرصت مطالعه نداشتم
در نتيجه كتابهايي كه از اونا مي گيرم
يا خيلي طول مي كشه تا تمومشون كنم
يا اينكه تموم نكرده باز مجبورم بهشون برگردونم.
البته الان هم به خاطر يه تصميمي كه البته بهش خيلي هم اميدوار نيستم
برنامه هاي هر شبم پره و
باز احتمالاً تا عيد كتاب درست و درموني نمي تونم بخونم.
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 9:17 AM | Permalink |


0 نظرات بهاري شما: