Dec 10, 2006
كاش بيشتر بود!
گفت كه مياد،
خوشحال شدم!
وقتي بود هميشه با هم مشكل داشتيم،
هيچ وقت با هم نساختيم،
وقتي رفت باز هم من مشكل داشتم،
يادمه حتي نرفتم بدرقه،
خودم رو زدم به خواب...
دفعه بعدش هم كه اومد،
باز انگار يادمون رفته باشه كه كنار هم نبودنمون چقدر سخت بوده
باز با هم مشكل داشتيم...حالا چي؟
خيلي وقته تو خانواده احساس وابستگي عجيبي همه نسبت به همديگه پيدا كرديم،
احساسي رو كه قديمها حس نمي كرديم
و سعي در تكذيبش داشتيم
براي اينكه تكذيبش راحت تر از قبول كردنش بود
اگه قبول مي كرديم، طبعاً سختي هايي زيادي رو هم بايد مي پذيرفتيم
همه ميدونيم با هم بودنها هميشه پايدار نيست
و البته از همون وقتي كه او رفت اين مطلب جدي تر شد
تا قبلش همه با هم بوديم...سن همه مون كم بود
حالا، همه بزرگتر شده اند و هر كس واسه آينده خودش تصميماتي داره
خيلي از اين تصميمات مطمئناً در كنار خانواده قابل دستيابي نيستند
پس باز هم بايد به فكر دوري و هجرت بود.
به هرحال هر از چند وقتي همديگر رو ديدن
باز بهتر از هرگز نديدن و در كنار هم نبودنه
كاش انسان مي تونست خيلي قوي تر باشه...
 
posted by تيستو سبزانگشتي at 1:05 PM | Permalink |


0 نظرات بهاري شما: