امروز تو شركت
دستام رو گذاشته بودم تو جيبهاي جلوي مانتوم
و از اتاقي به اتاق ديگه ميرفتم.
اولين چيزي كه به يادم افتاد
كارتون "رابرت كه ميخواست كوچك شود" بود،
احساس كردم دلم ميخواد
همونطوري بي خيالي طي كنم،
يه لحظه تونستم بفهمم واقعاً رابرت چه احساسي داشته.
موضوعي كه دوران كودكي درك نميكرديم،
وقتي تو كارتون ميديديم كه تو محل كارش داره
خيالپردازي ميكنه...
دلش ميخواد بچه باشه...
تازه دارم دركش ميكنم.
كاش دوباره اون كارتون رو ببينم.
oon mogheha faghat be in fekr mikardam ke in pesare chejoori nemiofte vaghti pahash inghadr az khodesh jolotare