May 22, 2007
رابرت كه مي‌خواست كوچك باشد

امروز تو شركت

دستام رو گذاشته بودم تو جيبهاي جلوي مانتوم

و از اتاقي به اتاق ديگه مي‌رفتم.

اولين چيزي كه به يادم افتاد

كارتون "رابرت كه مي‌خواست كوچك شود" بود،

احساس كردم دلم ميخواد

همونطوري بي خيالي طي كنم،

يه لحظه تونستم بفهمم واقعاً رابرت چه احساسي داشته.

موضوعي كه دوران كودكي درك نمي‌كرديم،

وقتي تو كارتون ميديديم كه تو محل كارش داره

خيال‌پردازي مي‌كنه...

دلش ميخواد بچه باشه...

تازه دارم دركش ميكنم.

كاش دوباره اون كارتون رو ببينم.

 
posted by تيستو سبزانگشتي at 11:51 AM | Permalink |


6 نظرات بهاري شما:


  • At 5/22/2007 12:31 PM, Anonymous Anonymous

    oon mogheha faghat be in fekr mikardam ke in pesare chejoori nemiofte vaghti pahash inghadr az khodesh jolotare

     
  • At 5/22/2007 7:40 PM, Anonymous Anonymous

    سلام منم اين تيستو رو خيلي دوستش داشتم و كلي خاطره دارم ازش .ميبينم شما هم هنوز دارين در اونروزها سير ميكنيد رفتم وبلاگ مون امو اونجا نمي شد كامنت گذاشت اومدم اينجا ...عكساتون هم خيلي قشنگ بود...فكركنم قبلا هم يه عكس از شما ديده بودم يه پنجره بود با يه پرده آبي و...

     
  • At 5/23/2007 8:08 AM, Blogger roze

    من خيلي اين كارتون را يادم نمي ياد ولي اون چيزي كه من هيشه سر كار دوست داشتم باشه دو تا پنجرست كه بتونم هر از چند گاهي بيرون را ببينم

     
  • At 5/23/2007 3:57 PM, Anonymous Anonymous

    خيلي خوبه كه هميشه ما رو ياد چيزهايي ميندازي كه فراموش كرده بودم زياد يادم نمياد موضوع اين كارتون رو ولي خوب يادمه كه منم رابرت رو درك نمي كردم

     
  • At 5/24/2007 12:07 PM, Anonymous Anonymous

    گاهی فکر می‌کنم معنای اون لبخند کم‌رنگی که گوشه لبمون وقتی یاد بچگی‌ها و بی‌فکریهامون می‌افتیم، چیه؟

     
  • At 5/25/2007 3:50 AM, Blogger Nima

    من عاشق كتاب تيستو ام خيلي عالي بود
    كاشكي دوباره بچه ميشديم :(