از صبح به نسبت انرژي ام خوب بود.
كار هم زياد داشتم و يه بند نشستم بودم داشتم كار مي كردم.
ولي نمي دونم چي شد كه
بعد از ظهر يهو دلم گرفت.
از اون دل گرفتنهايي كه دست و دل آدم به هيچ كاري نميره
به نظر شما وقتي يه عالمه بايد كار انجام بديد
همه شون هم فوري و فورس ماژور باشن
ولي حسش تو وجودتون نباشه چيكار ميتونيد بكنيد؟
اگه با من بود و موقعيت مناسب داشتم
مثل بچه ها كه يه كاري رو دوست ندارن
ولي به زور انجام ميدن....
مي نشستم اول يه فصل گريه اساسي مي كردم
بعد همونطور كه هق هق مي كردم و
عصبانيتم رو با پرت كردن كاغذها و خودكارها
يا كوبودن وسايل و مدارك رو ميز نشون ميدادم
بقيه كار رو با حرص و غضب اساسي ادامه ميدادم
كاش مي شد...
حداقلش اينجوري يه كم سبك مي شدم.