او از نفرت چيزي نمي دانست. در خانه اي بزرگ شده بود كه مادر همه را مي بخشيد و هميشه در گوش كودكانش سخن از محبت با ديگران را مي گفت. محبت با همه كس ، از طفل كوچك تا يك سالخورده !
براي او همه انسانها خوب بودند مگر اينكه خلافش ثابت مي شد. خيلي از مواقع هم براي دفاع از اين اعتقادش با بسياري از دوستان نزديكش در مبارزه بود. خوشبختانه خداوند حس خوبي به او داده بود كه مي توانست با دو يا سه ارتباط طرف مقابلش را بشناسد و محدوده نزديك شدن به او را تعيين كند و هميشه هم فكر مي كرد همين حفظ محدوده است كه او را از مشكلات حفظ مي كند، البته تا آن موقع اشتباه هم نمي كرد.
تا زماني كه وارد دنياي كار و منافع مادي شد...
او همچنان با همين اعتقاد ادامه راه ميداد، بدون اينكه باور كند كساني هستند كه حاضرند براي دستيابي به مال و اندوخته بيشتر حتي خواهر و برادر خود را زير پا بگذارند چه برسد به اشخاص غريبه اي مثل او...
خوشحال شد ، زماني كه به وسيله يكي از نزديكان به كاري دعوت شد كه علاوه بر درآمد بيشتر، ارتباطات بيشتري را براي او مي آفريد و او هم شديداً دوستدار روابط گسترده!
ولي ...
باور نمي كرد، بلايي كه در آن دوران دو ساله به سرش آمد برايش به اندازه يك عمر تجربه به همراه آورد. البته و صد البته باعث شد، كلمه تنفر و نفرت داشتن را نيز با جان و دل احساس كند و به زبان آورد.
آه كشيد،
اشك ريخت،
بدش آمد، متنفر شد،
ديگر حاضر نبود بعضي افراد را ببيند و فهميد حتماً لزومي ندارد بعضي مسائل و حرمتها حتماً حفظ شود چرا كه ديگران اين كار را نمي كردند.
بعد از مدتي دوباره توانست اعتقادات گذشته خود را باز يابد، ولي اين بار با گسترده كردن محدوده اوليه نزديك شدن به ديگران، تا دامنه اي كه حتي نزديكترين افراد را هم كه قبلاً وارد كرده بود به بيرون راند...
البته و صد البته ،ديگر براي او، همه انسانها خوب نبودند :(